بخش ششم
همانطور كه قبلاً گفتم پدرم به بیماری سرطان دچار شده بود. در سال اول دانشكده كه بودم دو بار روی او عمل جراحی كردند و هربار مدتی در بیمارستان و مدتی در منزل بستری بود. با توجه به اینكه برادر بزرگم در تهران زندگی میكرد سرپرستی خانواده به عهدهی من بود. درواقع من نقش پدر و خواهرم كه دو سال از من كوچكتر بود نقش مادر خانواده را داشته، دو برادر كوچكتر و یك خواهر كوچكم نیز تحت سرپرستی ما بودند. كمكم بیماری پدرم چنان شدید شد كه نگهداری او در منزل امكانپذیر نبود و به ناچار در بیمارستان وزارت راه به طور دائمی بستری شد و یكی از آشنایان كه پیرمردی از اقوام پدرم بود روزها نزد او در بیمارستان میماند و ما هم در طول روز هروقت میتوانستیم نزد پدرم میرفتیم. زندگی در این روزها برای من و برادرها و خواهرهایم خیلی غمبار و پراندوه بود. من كه بزرگتر از همه بودم هجده نوزدهساله بودم و كوچكترین خواهرم نه سال بیش نداشت. به تدریج پزشكان از معالجهی پدرم ناامید شدند و ما میدانستیم كه مرگ او نیز مثل مرگ مادرمان (كه هفت سال پیش از او به مرض سرطان فوت كرد) قطعی است. دو سه ماه قبل از فوت پدرم خانهیخودمان را كه اجارهای بود تخلیه كرده و به منزل عمویم رفتیم. هنوز حقوق پدرم را پرداخت میكردند و هرچند زیاد نبود اما به هر حال برای مخارج ما كافی بود. در این ایام از دانشگاه نیز كمك هزینهی تحصیلی (به خاطر رتبهاولی) دریافت میكردم و برندهی یك بورس تحصیلی (به خاطر وضعیت ممتاز تحصیلیام) نیز شدم. این بورس از یك بنیاد فرهنگی آمریكایی (فكر كنم بنیاد فولبرایت بود) در اختیار یك بنیاد فرهنگی ایران (فكر میكنم بنیاد البرز) گذاشته شده بود تا به تعدادی از دانشجویان برجستهی ایرانی داده شود. ابتدا برای دانشگاه ما مبلغ آن ۳۰۰۰ دلار تعیین شده بود ولی بعد آن را به دو نفر اختصاص دادند و در نتیجه ۱۵۰۰ دلار به من (البته معادل ریالی) از طرف دانشگاه داده شد.
در بهار سال ۱۳۴۳ كه در سال دوم دانشكده بودم پدرم فوت كرد. چون همانطور كه قبلاً گفتم پدرم مدتی كار اداری را رها كرده و سپس مجدداً وارد ادارهی راه شده بود و به صورت پیمانی و نه رسمی كار میكرد و لذا پس از فوت او حقوقش را قطع كردند. مدتی (حدود چند ماه) قبل از فوت پدرم خواهرم با یكی از فامیلهای مادریمان (پسر عموی مادرم) ازدواج كرده بود و حالا ما چهارنفر بودیم، من و دو برادر و یك خواهرم. من و برادر كوچكترم در شیراز ماندیم و برادر بزرگم، برادر كوچكتر دیگرمان و خواهر كوچكمان را به تهران نزد خود برد. اما من دیگر حاضر به اقامت در منزل عمویم نبودم زیرا چون حقوق پدرم قطع شده بود نمیخواستم سربار كسی باشم و از طرفی هرچند مشكل بود امكان پیدا كردن كار وجود داشت.
موضوع را با برادرم در میان گذاشتم و به او گفتم كه من میخواهم از منزل عمویم بروم و نمیدانم چه پیش خواهد آمد. ممكن است با سختیهای زیادی مواجه شوم فعلاً با توكل به خدا این كار را میكنم اما هرچه برایم پیش آید برایم مهم نیست. به او گفتم كه او مجبور نیست همراه من بیاید اما اگر میخواهد بیاید باید آمادهی تحمل سختی و گرسنگی هم باشد. برادرم درحالی كه به گریه افتاده بود گفت تو اگر به جهنم هم بروی با تو خواهم آمد. بدون تو یك لحظه هم در اینجا نمیمانم.
یكی دو روز به دنبال اتاق گشتیم. اما نمیدانم چه طور شد كه خالهام از این جریان باخبر شد. این زن كه در واقع خالهی واقعی من نبود و خالهی ناتنی حساب میشد زن بسیار بامحبت و شریفی بود ولی از بچگی با مادرم بزرگ شده بود و بسیار به مادرم علاقه داشت و پس از مرگ او به ما هم خیلی محبت داشت. واقعاً پس از مادرم بیش از هركس دیگر به ما محبت داشت. اصولاً او و خانوادهاش همه بسیار مهربان و خوشقلب بودند. ضمناً خانوادهی ثروتمندی هم بودند و در آن زمان از خانوادههای بسیار ثروتمند به حساب میآمدند. شوهرخالهام كه از معماران معروف شیراز بود علاوه بر خانهای كه در آن زندگی میكردند باغی در قصرالدشت داشت كه خانهی مجللی در آن ساخته بود و اقامتگاه تابستانی آنها بود، علاوه بر آن خانهی بسیار بزرگی در باغ ناری شیراز ساخته بود و تعدادی نیز خانههای معمولی داشت كه برای فروش ساخته بود و بعضی هنوز خالی بود. خالهام اصرار داشت كه خانهای در اختیار من بگذارند اما قبول نكردم. بالاخره پیشنهاد و اصرار كردند كه حداقل از طبقهی بالای دفتركار شوهرخالهام استفاده كنم. دفتركار شوهرخالهام در خانهای قدیمی اما در كنار خیابان قرار داشت كه طبقهی پایین آن دفتركار او بود و اتاقهای داخلی آن و حیاط آن را در اختیار خانوادهای گذاشته بود كه بدون پرداخت اجاره در آن زندگی میكردند. در بالای دفتركار، سه اتاق وجود داشت كه با پلهای از خیابان به آن وارد میشدند و در جداگانه داشت. یك اتاق آن به صورت دفتر كار شركتی بود كه با شوهرخالهام در یك قرارداد ساختمانی شریك بود. اتاق دیگر آن در اختیار جوانی بود كه برای آن شركت كار میكرد (علیرضا حنفی) و در واقع نمایندهی شركت بود و اتاق دیگر خالی بود و عملاً هیچ استفادهای از آن نمیكردند. خاله و شوهرخالهام كه اخلاق مرا میدانستند استدلال میكردند كه این اتاق برای آنها و هیچكس دیگری قابل استفاده نیست زیرا به خاطر قرارداشتن روی دفتركار آنها و كنار دفتر شركت همكاران آنها نمیتوانند آن را به كسی واگذار كنند و اگر من از آن استفاده كنم هیچ تحمیلی به كسی نخواهد بود. بالاخره با اصرار آنها و اینكه پذیرفتنی بود كه این اتاق استفادهی دیگری ندارد قبول كردم و با برادرم به آنجا نقل مكان كردیم. البته بعد از یكی دو ماه آن شركت آنجا را تخلیه كرد و كارمند آنها هم كه بسیار جوان خوبی بود و اهل تهران به تهران بازگشت و در نتیجه طبقهی بالا و هرسه اتاق در اختیار ما قرار گرفت.
مدتی بیش از یك سال در این منزل بودیم (نزدیك به دو سال). در این مدت تنها درآمد من از كمكهزینهی رتبهاولی دانشكده و نیز كمكهزینهای جهت كار در كتابخانهی دانشكده بود كه جمعاً حدود ۳۰۰ تومان میشد كه البته در آن موقع برای ادارهی یك زندگی دانشجویی كافی بود. بعد از مدتی برادرم جهت آماده شدن برای كنكور دانشگاه به تهران نزد برادر بزرگم رفت و برادر كوچكترم كرامت به شیراز نزد من آمد.
از سال چهارم رشتهها تفكیك میشد و همان طور كه قبلاً گفتم من وارد رشتهی ساختمان شدم. در آن هنگام دكتر فراتی رئیس بخش بود و چون من رتبه اول دانشكده بودم از آمدن من به رشتهی ساختمان استقبال كرد. همیشه در درسهای او نیز نمرهی ماكزیمم را داشتم و او مرا به عنوان بهترین دانشجوی دانشكده میشناخت و اغلب میگفت: «من به استعداد شما ایمان دارم.» در آن هنگام اولین سری ساختمانهای جدید دانشگاه در كوی ارم و باجگاه (دانشكدهی كشاورزی) شروع شده بود و دكتر فراتی ناظر كل این ساختمانها بود. او پس از ورود من به بخش ساختمان مرا به عنوان ناظر به كارگاه معرفی كرد و من به زودی توانستم در امر نظارت كارگاه تسلط پیدا كنم هرچند كه دانشجوی رشتهی ساختمان كه تازه شروع شده بود، بودم. برای كار نظارت ماهانه ۳۰۰ تومان به من پرداخت میشد كه با 150 تومان كمكهزینهی رتبه اولی جمعاً درآمد من به ماهی ۴۵۰ تومان میرسید. به تدریج دانشجویان دیگری هم برای كمك به نظارت معرفی شدند كه البته هدف دكتر فراتی بیشتر آن بود كه این دانشجویان كار یاد بگیرند و همهی آنها زیر نظر من كار میكردند.
در اوایل سال پنجم دانشكده بودم كه روزی در منزل خالهام مشغول صحبت بودیم. در آن زمان یكی از سرگرمیهای جوانها و نیز بزرگترها مسخرهكردن و بدوبیراه گفتن به مقامات رژیم حاكم مثل نخستوزیر و شاه و وزیران و وكلای مجلس و غیره بود. آن روز من و پسرخالهام كه در آنجا حضور داشت طبق معمول مشغول بدگویی و انتقاد از رژیم شدیم. جالب بود كه این پسرخالهام با وجود اینكه در خانوادهای مرفه بزرگ شده بود سخت با رژیم دشمن بود. برعكس پدرش یعنی شوهرخالهام كه از انتقادات شدید ما ناراحت شده بود به حالت اعتراض گفت: «پدر شما هم همیشه از این صحبتها میكرد اما آخر چه نتیجهای گرفت؟» هرچند كه او از گفتن این جمله منظوری نداشت و شاید هم هدفی خیرخواهانه داشت كه ما را از تندروی سیاسی برحذر دارد اما چون نام پدرم را به میان آورد سخت ناراحت شدم. (پدرم همیشه علناً از رژیم انتقادهای شدید میكرد و دشمن سرسخت شاه بود.) از فردای همان روز به جستجوی خانه و منزل پرداختم و ظرف دو روز طبقهی بالای منزل كوچكی را در خیابان آریا اجاره كردم و بدون خبر و بیسروصدا خانهی قبلی یعنی طبقهی بالای دفتر شوهرخالهام را ترك كردم و پس از تخلیهی آن كلید را به دفتر آنها سپردم. خاله و شوهر خالهام پس از اطلاع از موضوع سعی بسیار كردند كه مرا برگردانند اما به هیچ عنوان قبول نكردم و از آن پس در این منزل جدید اقامت كردیم. زندگی در این منزل بسیار سخت بود. در واقع دو اتاق كوچك بود با دیوارهای نازك و پنجرهای سراسری و بزرگ كه به خصوص در هنگام گرما زندگی در آن طاقتفرسا بود. با افزوده شدن اجاره به مخارج و نیز تأمین مخارج برادرم، درآمدم به زحمت كفاف مخارج را میداد. به خصوص اگر پرداخت حقالزحمهی نظارت و كمكهزینه به تأخیر میافتاد زندگی خیلی مشكل میشد. یادم میآید كه یك شب فقط ۲۰ ریال داشتم و چون این مبلغ برای شام دو نفر كافی نبود آن را به برادرم دادم تا برود شام بخورد و به او گفتم كه من شام خوردهام. تصادفاً آن شب بسیار گرسنه بودم و هیچ چیز خوراكی هم در خانه نبود. آخر سر در یك پاكت در گوشهی اتاق كنارههای خشك نان را كه معمولاً در یك پاكت میریختیم پیدا كردم و با كمی شكر كه هنوز موجود بود و آب به عنوان شام خوردم.
به هر حال زندگی هرچند به سختی میگذشت اما همیشه طوری رفتار میكردم كه كسی متوجه سختیهای زندگی من نشود.
مطالعه و بزرگ شدن با كتاب، تأثیر افكار تند سیاسی پدرم، سختیهای زندگی و بالاخره محیط روشنفكری دانشگاه به تدریج مرا به جریانهای سیاسی كشاند. در آن زمان یعنی سالهای دههی 40 دو جریان عمدهی سیاسی در دانشگاهها وجود داشت: جریان چپ و جریان ملی-مذهبی. البته در كنار اینها جریانهای فكری دیگری هم بودند مثل روشنفكران لائیك كه بیشتر به كارهای ادبی و هنری میپرداختند و یا مذهبیان سنتی كه تعدادشان زیاد نبود یا لااقل تجمعی نداشتند و مهمترین فعالیت آنها مبارزه با بهاثیها بود كه در انجمن ضدبهاثی متشكل شده بودند و عوامل رژیم در آنها نفوذ داشته و آنها را تشویق هم میكردند (به منظور اینكه مذهبیها را كه به هر حال وجود داشتند درگیر مبارزهای كنند كه جنبهی سیاسی نداشت.) عدهای هم كه در واقع اكثریت را تشكیل میدادند به دنبال امور روزمره و تفریحات جاری بودند. رژیم حاكم سعی میكرد كه جز برای چپیها و ملی-مذهبیها برای بقیه امكانات لازم را برای فعالیت دلخواهشان فراهم آورد. از این رو امكانات ورزشی، هنری، ادبی، درسی و تفریحی و از این قبیل را گسترش میدادند.
اما جالب بود كه سیاسیها در همهی این امكانات نفوذ میكردند. در آن زمان معاون علم شخصی بود به نام امیرمتقی كه میگفتند قبلاً در سازمان جوانان حزب توده بوده و بعداً به خدمت رژیم درآمده است. حتی عدهای او را از مهرههای عمدهی ساواك میدانستند. به هر حال درست یا غلط هرچه بود دارای قدرت زیادی بود و مورد اعتماد كامل شخص علم. به طوری كه پس از رفتن علم به وزارت دربار، او هم مقامی در وزارت دربار به دست آورد. امیرمتقی برای سرگرم كردن و مشغول كردن دانشجویان فعالیت زیادی میكرد. رشتههای مختلف ورزشی را گسترش داد (كه البته خود این كار بد نبود اما هدف او بیشتر سرگرم كردن دانشجویان بود). به عدهی زیادی از دانشجویان كمك هزینهی تحصیلی میپرداخت. انجمن فیلم و سینما درست شد و بهترین فیلمها را به طور اختصاصی برای دانشجویان نمایش میدادند. در واقع همهی امكانات دانشگاه و پول فراوان در اختیار او بود. مركزی به نام «مركز دانشجویان» یا Student Center به راه انداخته بود كه ابتدا در یك ساختمان قدیمی در خیابان فردوسی (كه اكنون دراختیار مخابرات است) بود ولی به زودی به ساختمان دیگری كه حیاط و فضای سبز بزرگی هم داشت در كوچهی شهرداری سابق (منشعب از خیابان زند و منتهی به فردوسی) نقل مكان داد. در این مركز بخشهای مختلف فیلم، موسیقی، آموزش موسیقی و غیره وجود داشت. كتابخانهای هم توسط دانشجویان سیاسی در آن راهاندازی شد كه من و چند نفر دیگر مسؤول آن بودیم و هرچند ساعت یكی از ما در آنجا حضور مییافت. بیشتر كتابها روشنفكری بود اعم از داستان، تاریخ، كتب هنری، كتب اجتماعی و سیاسی و شعر و ادبیات. در واقع این كتابخانه یكی از پاتوقهای دانشجویان سیاسی و ضمناً محل رد و بدل كردن كتب سیاسی ممنوعه نیز بود. در آن دوران دانشجویان ملی-مذهبی و چپی با هم در امور سیاسی همكاری داشتند و هوای همدیگر را در مقابل رژیم داشتند. ضمناً در بیشتر فعالیتهای دانشجویی شركت داشتند. از امكانات ورزشی استفادهی زیادی میكردیم زیرا در آنجا میشد با دانشجویان رشتههای مختلف كه اغلب به امور سیاسی هم سمپاتی داشتند آشنا شد. من به ورزشهای كوهنوردی و والیبال علاقمند بودم. تابستانها هم استخرهای شنا برقرار بود. در منزل هم تمرین وزنهبرداری میكردم. اما سیاسیترین رشتهی ورزشی همان كوهنوردی بود كه اغلب شركتكنندگان در آن از مخالفان رژیم و دارای تفكرات سیاسی بودند.
در مركز دانشجویان، علاوه بر دانشجویان سیاسی، دانشجویان غیرسیاسی هم رفت و آمد میكردند زیرا برای وقتگذرانی آنها و نیز معاشرت دخترها و پسرها و نیز ژست روشنفكری گرفتن محل مناسبی بود. و همین باعث میشد كه گاه درگیریها و حوادثی به وجود آید. یادم است یك شب در مركز دانشجویان یك فیلم آمریكایی ضدویتنام نشان میدادند (در آن سالها جنگ ویتنام در اوج خود بود.) من و مهدی محصل (كه در آن دوران دانشجوی پزشكی بود) از كتابخانه به محل نمایش فیلم در محوطهی مركز آمدیم. فیلم به اصطلاح بدیهای (!) ویتكنگها را نشان میداد. در بخشی از فیلم پلی را نشان میداد و میگفت كه ارتش آمریكا تا به حال سیزده بار این پل را به خاطر مردم ویتنام ساخته و هربار ویتكنگها آن را خراب كردهاند! لابد توقع داشتند كه ویتكنگها پل را جارو و آبپاشی كنند تا ارتش آمریكا تانكها و زرهپوشهایش را به راحتی از روی آن عبور دهد! به هر حال ما خیلی از این فیلم لجمان گرفت. به مهدی گفتم بیا نمایش فیلم را متوقف كنیم. گفت چگونه؟ گفتم برق را قطع میكنیم. رفتن سراغ كنتور و قطع برق از آنجا عملی نبود زیرا نگهبان مركز میدید. لذا حلقهی فلزی دسته كلید خود را به صورت یك سیم نعلی شكل درآوردم. سپس قسمت وسط آن را با دستمال گرفتم و آن را در یكی از پریزهای برق داخل ساختمان فروكردم. جرقهی شدید و صدای مهیبی كرد و برق قطع شد و تا برق را وصل كنند مدتی طول كشید و اوضاع قرهقاطی شد. ما هم خود را داخل جمعیت كردیم و از به هم ریختگی حظ میكردیم. یكبار دیگر در سالن زیر زمین مركز كه پنجرههای بالای آن به حیاط باز میشد و آن را به صورت دیسكو درآورده بودند عدهای پسر و دختر دانشجو مشغول رقص بودند. یكی دو تا از بچههای چپی (یكی از آنها دكتر هوشداران بود كه در آن موقع دانشجوی پزشكی بود و بعدها جریان را برای من تعریف كرد) سطلی را پر از آب و دودهی بخاری كرده و از پنجره به داخل زیرزمین روی دخترها و پسرها ریخته بودند. قشقرقی به پا شده بود و مركز را برای دستگیری آنها از طرف پلیس حراست دانشگاه محاصره كرده بودند اما آنها توانسته بودند از روی دیوار فرار كنند. خلاصه هر كسی ساز خود را میزد. عدهای از دانشجوها بیشتر وقتشان به دختربازی و قماربازی میگذشت. از همه جالبتر (و شاید مضحكتر) آنهایی بودند كه زیادی ادعای روشنفكری داشتند و خود را اگزیستانسیالیست، نیهیلیست و … میدانستند و از همه قماشی داخل آنها بود. عدهایشان ادای قهرمانان داستان پدران و فرزندان ایوان تورگنیف را درمیآوردند (بدون آنكه به سرانجام قهرمانان این داستان توجه داشته باشند). چند نفرشان را میشناختم كه آپارتمانی (در واقع طبقهی دوم یك خانه كه طبقهی اول آن را چند مغازه تشكیل میداد) در یكی از خیابانهای شیراز اجاره كرده بودند. این آپارتمان به همهچیز شبیه بود غیر از یك محل زندگی. وقتی وارد آن میشدی از ابتدای پلهها تا تمام سطح اتاقها همه چیز پخش و پلا بود: نوار ضبط، صفحهی گرام، كتاب، تهسیگار، پوست میوه، ظرفهای نشسته، نان خشك، غذاهای ماندهی كپكزده، مداد، خودكار، كاغذ، لباس و غیره. یك بخاری علاءالدین در وسط اتاق اصلی بود كه گاهی بخاری بود، گاهی اجاق، گاهی صندلی و وقتی خاموش بود غیر از صندلی سطل آشغال هم بود و زیرسیگاریهای پرشده را داخل آن خالی میكردند! در یك گوشه یكی ویولن میزد، در گوشهی دیگر چند نفر بحث میكردند: از كامو، سارتر، جنگ ویتنام، كارگرانی كه همهی زندگیشان در دستشان جا میگیرد، اینكه زندگی فقط یك لحظه است و غیره.
با همهی اینها اغلب دانشجویان غیر از قماربازها و تعداد قلیلی از زیادی روشنفكرها، درسشان را میخواندند و به موقع یا با اندكی تأخیر فارغالتحصیل میشدند و پس از فارغالتحصیلی برای اكثریت قریب به اتفاق آنها زندگی شكل دیگری پیدا میكرد و با دسترسی نسبتاً ساده به شغل و امكانات رفاهی همهی تفكرات دانشجویی فراموش میشد.
شروع فعالیت سیاسی من از انجمن اسلامی دانشگاه شروع شد. قبل از آن كه به شرح این جریان بپردازم ابتدا باید زمینههای فكری خود را در سالهای قبل از آن توضیح دهم. در خانوادهی ما پدرم چنانكه قبلاً گفتم شدیداً ضدرژیم بود و ما هم زیاد تحت تأثیر افكار او بودیم. اما پدرم هرچند ضدمذهب نبود اما زیاد هم مذهبی نبود. برخلاف او، مادرم شدیداً مذهبی بود و همین و البته محیط مذهبی جامعه تأثیرات عمدهای بر ذهن ما داشت. برادر بزرگم منوچهر مرید پر و پاقرص آیتالله دستغیب بود و هرشب به مسجد جامع (جمعه) ]عتیق[ كه نزدیك به منزل ما بود میرفت و حتی بعداً (چون علاقمند به ادبیات و اهل مطالعه و نوشتن نیز بود) شروع كرد به تندنویسی صحبتهای آیتالله دستغیب و سپس چاپ آنها به صورت كتاب. كه دو یا سه كتاب بدین ترتیب چاپ شد و چون بعداً به تهران رفت پسر بزرگ آیتالله دستغیب (سید هاشم دستغیب) كار ادامهی چاپ سخنان پدرش را بر اساس همان دستنوشتههای برادرم ادامه داد. برادرم كتابخانهای هم در مسجد جامع در ساختمان وسط آن كه دارالمصحف نامیده میشد برپا كرده بود كه من هم در این زمینه به او كمك میكردم. به هرحال رویهمرفته جو منزل ما حتی پس از فوت مادرم مذهبی بود.
در سالهای اول دانشكده من بیشتر به علوم توجه داشتم و به خصوص به ریاضیات، فیزیك، فلسفه و تاحدودی افكار عرفا گرایش یافتم. مطالعه در زمینههای مختلف ادبی، داستان، تاریخ و غیره نیز باعث شده بود كه دیگر در یك جهت خاص فكر نكنم بلكه علاوه بر حفظ اعتقادات و جهانبینی مذهبی، حالت جستجوگری را داشتم كه میخواهد از همهچیز سردربیاورد.
در ضمن مطالعات مختلف با كتب مهندس بازرگان آشنا شدم كه البته دلیل عمدهی آن برخورد علمی مهندس بازرگان با مبانی مذهبی بود و دلیل دیگر آن سیاسی بودن مهندس بازرگان كه اتفاقاً در آن ایام در زندان به سر میبرد. ابتدا كتاب «عشق و پرستش، یا ترمودینامیك انسان»، سپس كتاب «راه طی شده» و پس از آن تمام كتب او را مطالعه كردم. روش مهندس بازرگان در ارائهی مطالب درست همان چیزی بود كه شخصی مثل مرا میتوانست جذب كند. یعنی روشی كه از علم بهره میگرفت، رو به مذهب داشت و از همه مهمتر، انسانی بود. زندگی خود بازرگان نیز بر جذابیت نوشتههایش میافزود. كتاب «ذرهی بیانتها»ی بازرگان كه آن را در زندان نوشته بود برای من بسیار خواندنی بود زیرا راهی میگشود برای حل بسیاری از سؤالات موجود در ذهن من.
در آن دوران تعدادی از همفكران و پیروان تفكر بازرگان و نیز برخی از علاقمندان به مسائل مذهبی در قالب نو، در تهران انجمنی برپا كرده بودند به نام انجمن اسلامی مهندسان و پزشكان، كه هرچند مخفیانه نبود اما هركسی را هم به آنجا دعوت نمیكردند. جلسات هم هرهفته یا دو هفته در خانهی یك نفر برگزار میشد یعنی جای ثابتی نداشت. تعدادی از مهندسان و پزشكان در شیراز نیز مشابه چنین انجمنی را بنیاد نهادند و من نیز توسط چند تن از دوستان به این انجمن دعوت شدم. مثل تهران، در شیراز نیز هر هفته یك شب انجمن تشكیل میشد. هرچند اعضای آن همه از مهندسان و پزشكان نبودند اما اكثر آنها را مهندسان و پزشكان و یا دانشجویانی مثل من تشكیل میدادند. تعداد كل افراد شركتكننده كمتر از 40 نفر بود كه در تمام جلسات هم همه شركت نمیكردند و اغلب جلسات با 20 تا 30 نفر تشكیل میشد. عدهای از اعضای این انجمن عبارت بودند از: مهندس علی آیتاللهی و برادرش كه او هم مهندس بود، مهندس بهمنپور، مهندس رجبعلی طاهری (كه عضو ثابت انجمن بود و در تمام جلسات شركت میكرد)، دكتر عباس زمانی (كه آشنایی من با خانوادهی همسرم از طریق او شروع شد. او باجناق من است)، عباس كریمی و برادرش كه خودش در ادارهی اوقاف كار میكرد و برادرش دبیر بود (كریمی در جریان انقلاب در یك تیراندازی كشته شد)، مهندس علی محمد ایزدی (كه گاهی در جلسات شركت میكرد و یك شب هم همه را به شام به منزلش دعوت كرد)، برادران حقنگهدار (كه هردو فرهنگی بودند)، دكتر طاهری (برادر مهندس طاهری) و عدهای دیگر كه الآن در خاطرم نیست.