بخش سوم
فعالان سیاسی یا دستگیر شدند و یا فرار كرده و مخفی شدند. فریدون توللی به عشایر پناه برد. عدهای نیز خانهنشین شدند. فرصتطلبان و نان به نرخ روزخورها كه تا دیروز تظاهر به طرفداری از مصدق میكردند و یا لااقل بیطرف مانده بودند اكنون مجیز شاه را میگفتند. این تغییر رنگ و موضع در عرض مدت كوتاه، كه صفت ویژهی بسیاری از مردم ایران است در این ایام به خوبی دیده میشد.
البته این دورویی و رنگ عوض كردن و مطابق شرایط روز ظاهر شدن، ویژگی ذاتی ایرانیان نیست بلكه عارضهای است كه از قرنها دیكتاتوری، عدم ثبات سیاسی، ناامنی و تهاجمهای متوالی وارد خلق و خوی این ملت شده است. همان طور كه حتی خارجیانی چون كنت گوبینوی فرانسوی به درستی این موضوع را تشخیص داده و تحلیل كردهاند. جالب است كه وقتی مرحوم مهندس بازرگان فصلی بر كتاب «روح ملتها» در مورد ایرانیان اضافه كرد، عنوان فصل را كه در واقع برجستهترین ویژگی هر ملت را نشان میداد «سازگاری ایرانی» گذاشت البته با تحلیل خاص خود.
به خاطر دارم كه روزنامهی پارس كه توسط مرحوم شرقی دو شماره در هفته در شیراز چاپ میشد در شمارهی بعد از 25 مرداد شرح مبسوطی در شكست توطئهگران خائن نوشت و از اینكه دكتر مصدق در قدرت باقی مانده است شادیها كرد. اما در شمارهی بعد كه بعد از ۲۸ مرداد چاپ شد در پیروزی كودتا و شكست مصدق خوشحالیها نمود و تیتر اول روزنامه را به این شعر اختصاص داد كه:
سحرم دولت بیدار به بالین آمد گفت برخیز كه آن خسرو شیرین آمد
كه منظور از خسرو همان شاه فراری چند روز پیش بود.
بعد از كودتا و با بگیر و ببندهای فرمانداری نظامی و بعدها ساواك، سكوت مرگ بر مملكت حاكم شد. روشنفكران، نویسندگان، افراد سیاسی و فعالان اجتماعی همه به اجبار خاموش شدند. فضای یأس و ناامیدی همهی شعرا و نویسندگان و روشنفكران را دربرگرفت. اشعار شعرای صاحبنام را كه بخوانید همه پر از یأس و ناامیدی است:
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است.
…
زمستان است.
مهدی اخوان ثالث
دگر این پنجره بگشای كه من
به ستوه آمدم از این شب تنگ.
…
هـ .ا. سایه (هوشنگ ابتهاج)
وصدها شعر و نوشتهی نظیر آن.
هر روز خبری از دستگیریها و انتقامجوییهای دار و دستهی حاكم میرسید. محاكمات مصدق، دستگیری اعضای جبههی ملی، دستگیری تودهایها، اعدام دكتر فاطمی، سوزاندن كریمپور شیرازی به تلافی جسارتهایی كه به دربار كرده بود (هنوز این شعر كریمپور در شورش را همه به خاطر داشتند كه پس از ازدواج یكی از خواهران شاه با یك خارجی، نوشت: برای شوهری فرسنگها راه / كجا رفتی مگر من مرده بودم).
اوباشی مثل شعبان جعفری به شخصیت سیاسی بدل شدند (بیچارهی ابله خود را عامل مهم در بازگشت شاه میدانست و گفته میشد كه در مواردی خود را تاجبخش نامیده است). ژنرال بیشخصیتی مثل زاهدی كه قبلاً مثل موش در سوراخ خزیده بود حالا خود را همتراز ژنرال دوگل میدانست؛ پسر بیهنر او داماد شاه شد و از رجال مهم كشور!
شاه از این پس به راهی افتاد كه نهایت آن جز سرنگونی او و سلطنت نمیتوانست باشد. این بحث را من بعداً به تفصیل بیشتر مطرح خواهم كرد اما در اینجا به چند نكته باید اشاره كنم كه در توجیه وقایع بعدی دوران او اهمیت دارند:
۱.تمام رجال قدیمی و هر فردی را كه از خود دارای شخصیت مستقل بود حتی اگر در جبههی مخالف مصدق قرار داشت كنار گذاشت و به جای آنها افراد مطیع و فرصتطلب و كلاً بیشخصیت را به كار گمارد كه از جانب آنها تصور هیچ خطری نرود؛
۲.خود و كشور را دربست در اختیار بیگانگان و به ویژه انگلیسیها و آمریكاییها قرار داد تا به خیال خود حكومت خود را بیمه كند؛
۳.دست درباریان و اطرافیان خود را برای هرنوع چپاول و غارتگری بازگذاشت و تنها خط قرمز برای آنها (البته غیر از اشرف خواهرشاه) نزدیك شدن به قدرت سیاسی بود؛
۴.به تدریج همهی امور را زیر نظر خود گرفت و مجلس و دولت و ارتش و خلاصه همهی نهادهای قدرت را از محتوا خالی كرد و به شكل پوشالی درآورد؛
۵.سایهی حكومت پلیسی را بر همهی مملكت گسترد؛
۶.به تدریج امر بر خود او مشتبه شده، خود را باهوشترین، سیاستمدارترین و قدرتمندترین رجل حداقل خاورمیانه به شمار آورد.
بعداً دلیل هر یك از اینها را خواهیم دید و اثر این تغییرات را بر چگونگی وقوع حوادث بررسی خواهیم كرد.
دوران دبستان و دبیرستان ما در چنین وضع سیاسی گذشت. هرچند كه در ظاهر هیچ حركت عمدهی سیاسی وجود نداشت اما در عمق جامعه نارضایتی و كینه به دستگاه حكومتی هر روز گسترش بیشتری مییافت. این نارضایتیها دلایل عمدهای داشت كه مهمتر از همه فقر، تبعیض، بیاعتنایی به مردم، تفاخر طبقهی تازه به دوران رسیده و سركوب سیاسی بود. البته درآمد كشور با عقد قرارداد جدید نفت با كنسرسیوم نسبت به زمان مصدق كه ایران در تحریم اقتصادی بریتانیا (قدرت برتر اقتصادی منطقه در آن زمان) بود بیشتر شده بود و كارهایی هم در جهت توسعهی اقتصادی و بهداشتی و آموزشی انجام میگرفت اما عواملی باعث میشد كه اینها نیز تأثیر عمدهای در رفع نارضایتی عامهی مردم نداشته باشد. زیرا درآمد نفت بیشتر صرف تقویت رژیم و افزایش ثروت طبقهی ممتاز به كار گرفته میشد و برنامههای توسعه نیز بیشتر روبنایی بود تا اینكه اساسی باشد. مثلاً در حالی كه در تهران ساختمانهای بزرگ و باشكوه ساخته میشد و پای طبقات مرفه به خارج و كشورهای اروپایی و آمریكا باز شده بود در زندگی عامهی مردم تغییر محسوسی حاصل نشده بود. هنوز در هیچ روستا و تعداد زیادی از شهرها برق وجود نداشت. به خاطر دارم كه در حدود سالهای ۳۲ و ۴۰ هنوز بخش عمدهای از خانههای شیراز برق نداشتند. در حالی كه شیراز از شهرهای مهم ایران و زیاد هم مورد توجه شاه بود (به خاطر وجود تختجمشید و سایر آثار باستانی كه باعث جلب توریستها و حتی زمامداران و سیاستمداران سایر كشورها به این شهر میشد. به طوری كه من بسیاری از سران و سیاستمداران جهان را در شیراز دیده بودم). در یكی دیگر از شهرهای بزرگ استان فارس فقط شبها برای چند ساعت یك كارخانهی كوچك برق به كار میافتاد كه تعدادی از خانهها را روشن میكرد. تقریباً در هیچ شهر ایران در اوایل سالهای 30 آب لولهكشی موجود نبود و به همین دلیل بیماریهایی كه با آب منتقل میشوند فراوان بود. تقریباً همهی شیرازیهایی كه قبل از آب لولهكشی در شیراز متولد شده بودند دارای سالك بودند كه از جمله بیماریهایی است كه با آب منتقل میشود. شیراز اولین شهر ایران بود كه دارای آب لولهكشی شد. اما لولهكشی آب شیراز و ایجاد تصفیهخانهی آن نه به كمك دولت كه توسط یك خانوادهی ثروتمند شیرازی مقیم آمریكا (برادران نمازی: محمد نمازی و مهدی نمازی) به صورت موقوفه به وجود آمد. نمازیها در شیراز علاوه بر لولهكشی آب تصفیه شده، بیمارستان نمازی (كه در آن سالها و تا مدتها بعد مجهزترین بیمارستان خاورمیانه بود)، دبیرستان نمازی و هنرستان نمازی را هم ساختند. اما تعداد انشعابهای همین لولهكشی هم محدود بود و با وجود اینكه هزینهی زیادی هم نداشت ولی بسیاری از مردم به دلیل فقر یا فقر فرهنگی و یا بیسوادی به اهمیت آب لولهكشی واقف نبودند. حتی بعضی از متحجران كه با هر كار نو و جدیدی مخالف بودند علیه آن تبلیغ میكردند. خودم یكبار در یك مسجد از زبان واعظی كه بالای منبر صحبت میكرد شنیدم كه در مخالفت با لولهكشی میگفت: «نانمان را كردند در سیلو، حالا آبمان را هم كردهاند در لوله تا همهچیز در دست خودشان باشد.» بعضی در طهارت آب شك میكردند. پارهای میگفتند كه ممكن است در آب چیزی بریزند و به خورد مردم بدهند. در محلهی ما تنها منزلی كه لولهكشی داشت منزل ما بود. چون پدرم از اولین كسانی بود كه با توجه به اهمیت آب لولهكشی در اولین فرصت دنبال آن رفت. جالب است كه بعد از لولهكشی منزل ما، پدرم كه خطرهای آبهای معمولی را كه سقاها به در خانهها میبردند میدانست به همهی همسایهها اجازه داده بود كه آب خوردن را از منزل ما ببرند و برای این كار یك شیر آب در كنار حوض بود. در روز ما اقلاً باید بیست تا سی بار میرفتیم در كوچه را باز میكردیم تا همسایهای بیاید و آب ببرد.
وضع جادهها واقعاً اسفناك بود. حتی جادهای به اهمیت جادهی شیراز-تهران آسفالته نبود و رسیدن از شیراز به تهران دو روز زمان لازم داشت زیرا باید شب را در اصفهان اقامت میكردند و روز بعد به تهران حركت میكردند. راههای شهرهای درجه دوم و روستاها كه همه خاكی و شنی بودند. در زمستان رفت و آمد به بسیاری از شهرها و روستاها قطع میشد. حتی راه شیراز به اصفهان نیز در هنگام برف قطع میشد و همیشه تعدادی از پرسنل وزارت راه در مناطق برفگیر در طول زمستان اقامت میكردند تا با كمك كارگر جاده را از برف پاك كنند. وضع مسكن و بهداشت و تغذیهی عامهی مردم هم واقعاً اسفبار بود. البته منظور من این نیست كه همهی گناهان را به گردن شاه بیندازم. اما در مملكتی كه اینهمه فقر و بیسوادی و عقبماندگی وجود داشت درآمد ناچیز مملكت را خرج خرید اسلحه و تجهیز ارتش كردن و یا به جیب ثروتمندان و پیمانكاران و دلالان ریختن درست نبود.
بسیاری از دانشآموزان از سوءتغذیه رنج میبردند. شیر در ردیف نوشیدنیهای بسیار تجملی به حساب میآمد. وقتی كه اصل چهار ترومن، كه برنامهای جهت كمك به كشورهای عقبمانده بود از طرف آمریكاییها در ایران به اجرا درآمد قسمتی از آن دادن شیر به دانشآموزان بود. بدین صورت كه بشكههای شیر خشك را به مدارس تحویل میدادند تا صبحها در آب جوش بریزند و به دانشآموزان لیوانی شیر بدهند. بسیاری از مردم اصولاً نمیدانستند كه آب آلوده یا غذای آلوده چگونه باعث بیماری میشود. برنامهی دیگر آمریكاییها این بود كه فیلمهایی در میدانهای شهرها نشان میدادند كه در آن در مورد پیشگیری از بیماریها آموزشهایی داده می شد. كلمهی واكسن هنوز به گوش بعضی از مردم نرسیده بود. تنها در مدارس بود كه گاهی دانشآموزان را در مقابل بعضی بیماریها واكسینه میكردند. البته مایهكوبی آبله از مدتها پیش متداول شده بود.
در مقابل این مشكلات، اصلاحات به كندی پیش میرفت. زیرا مسؤولان اصلاحات اغلب یا شایستگی لازم را نداشتند یا دلسوزی كافی را. در این شرایط نیاز به مدیران قوی، شایسته و دلسوز بود كه در عین حال حمایت دولت را هم در پشت سر خود داشته باشند. اما متأسفانه چون در حكومتهای دیكتاتوری اصل بر این است كه همواره باید محاسن را گفت و مطیع بود و از معایب چشم پوشید و انتقاد نكرد و با نورچشمیها درنیفتاد و … بدیهی است كار كردن افراد مستقل و شایسته دشوار میشود.
حكومت شاه به تدریج متوجه میشد كه ادارهی مملكت و توسعهی آن حتی در شكل و قوارهی مورد پسند آنها بدون وجود نیروی انسانی كارآمد ممكن نیست. بنابراین تصمیم گرفته شد كه به تربیت نیروی متخصص و فنی از طریق توسعهی دانشگاهها اقدام شود. اما چون این كار در كوتاه مدت ممكن نبود از تعداد زیادی مستشار و كارشناس خارجی كمك گرفته شد. از طرفی حكومت شاه كمكم از نظر سیاسی خود را تثبیت شده میدید و با توجه به اینكه شاه جاهطلبی زیادی داشت و از اوضاع كشورهای اروپایی و آمریكایی نیز مطلع بود تمایل داشت كه كشور توسعهیافته و آبادی داشته باشد (البته با حفظ حكومت دیكتاتوری خود، یعنی جمع نقیضین) و به قول خودش سلطنت بر یك مملكت فقیر افتخاری نداشت. از این رو تصمیم به یك سری كارهای اصلاحی و عمرانی و اجتماعی گرفته شد كه خود پیامدهای عمدهای داشت كه بعداً به آن خواهیم پرداخت. دراین میان به نقش عوامل خارجی هم باید توجه كرد و مجموع اینها باعث آغاز تحولات جدیدی در ایران شد.
برگردیم به قبل و به مدرسهای كه در آن درس میخواندم. مدرسهی ما دارای ساختمان قدیمی بزرگی بود كه به سبك ساختمانهای دورهی قاجاریه ساخته شده و متعلق به خواهر قوام، خانم زینتالملك بوده و به همین دلیل به نام مدرسهی زینت خوانده میشد هرچند كه مدرسهی پسرانه بود. ساختمان در سه طرف حیاط ساخته شده بود. ضلع شمالی كه رو به جنوب بود ساختمان اصلی را تشكیل میداد كه هنوز شكوه اولیهی خود را تا حدودی حفظ كرده بود. در دو طرف حیاط یعنی اضلاع شرقی و غربی نیز اتاقهای به هم پیوسته در دو طبقه احداث شده بود. كلاسها در این قسمت و در طبقهی بالای ساختمان اصلی بود و كارگاهها كه در واقع كلاسهای كاردستی بود در طبقهی همكف ساختمان اصلی و قسمتی از همكف ضلع غربی بود. ساختمان اصلی در طبقهی بالا دارای ایوان بزرگی بود. اتاقهای مدیر و ناظم و دفتر مدرسه نیز در طبقهی بالای ساختمان اصلی قرار داشت.
در آن زمان فقط كلاس اول ابتدایی نصف روزه بود. كلاس دوم صبح و عصر بود و فقط عصر دوشنبه و پنجشنبه تعطیل بودیم. از كلاس سوم ابتدایی به بعد فقط عصر پنجشنبه تعطیل بود (و البته روزهای جمعه). مدرسه از ۸ صبح تا ۱۲ و از ۲/۵ بعدازظهر تا ۴/۵ دایر بود. صبحها وقتی كه زنگ در ساعت ۷/۵ زده میشد همه باید سرصف میایستادند یعنی هركلاس در یك صف. آنگاه یكی از دانشآموزان دعای صبحگاهی را جمله به جمله میخواند و بقیه باید تكرار میكردند. پس از آن ناظم مدرسه، و گاهی مدیر، شروع به صحبت میكرد كه بیشتر شامل تأكید بر نظم و انضباط، درس خواندن، توپ و تشر در مورد دانشآموزانی كه مقررات را رعایت نكنند و نظایر آن بود. آنگاه نوبت مجازات دانشآموزان متخلف فرامیرسید. آنها كه درس نخوانده، مشق ننوشته یا سركلاس معلم را اذیت كرده بودند كفدستیهای جانانه با چوب و شلاق نوش جان میكردند. اما آنها كه شیطنتهای بزرگتری مرتكب شده بودند مثلاً دعوا راه انداخته، از مدرسه فرار كرده و شیشه شكسته، ترقه و تیر و كمان در جیبشان پیدا شده و یا فحاشی كرده بودند وضعشان به مراتب بدتر بود. ابتدا یك نیمكت را میآوردند و در وسط حیاط قرار میدادند سپس دانشآموز خاطی را بر روی آن خوابانده و یك نفر روی پایش و دیگری روی سرش مینشست و آنگاه ناظم با قساوت هرچه تمامتر 20، 30 یا 50 ضربه شلاق بر پشت و پای آن بیچاره مینواخت تا بالاخره یكی از معلمان با قرار قبلی یا بدون آن، به وساطت برمیخاست و آن فلكزده را نجات میداد.
جالب بود كه این مجازاتها با همهی وحشتناكی تأثیری در كاهش تخلفات نداشت. دلیل آن هم تكرار همیشگی آن بود. ولی برای دانشآموزان غیرمتخلف اثر روانی بسیار بدی داشت. به عبارت دیگر این مجازاتها متخلفها را وحشیتر میكرد و برای بقیه تأثیر سوء روانی یعنی ایجاد وحشت دائمی در ذهن و روان آنها داشت كه مبادا روزی به چنین مجازاتی گرفتار آیند. پس از این مراسم خوش صبحگاهی (!) صفها یكییكی حركت كرده، به كلاسهای خود میرفتند و درس و مشق شروع میشد.
هرچند كه من هیچگاه در طول تحصیل مجازات نشدم زیرا در تمام ادوار تحصیلی از كلاس اول ابتدایی تا سال آخر دانشگاه همیشه رتبه اول كلاس بودم و همیشه هم نظم و مقررات را رعایت میكردم اما هنوز هم خاطرهی بدی را كه از مشاهدهی مجازات دیگران در ذهنم باقی مانده فراموش نكردهام.
مدرسهی ما جوی مذهبی داشت زیرا مدیر ما شدیداً مذهبی بود و ناظم و بقیه هم كم و بیش لااقل در ظاهر خود را مذهبی نشان میدادند. یادم میآید كه آن سالها روزهای چهارم آبان كه روز تولد شاه بود در ورزشگاه حافظیهی شیراز جشن برپا میشد و همهی مدارس موظف بودند تعدادی از دانشآموزان خود را با لباس ویژهی مدرسه كه مثل تیمهای ورزشی برای هر مدرسه به شكل و رنگهای خاص آن مدرسه بود و با پرچم مدرسه جهت رژه و نمایشهای ورزشی به ورزشگاه بفرستند و بقیهی دانشآموزان هم در جایگاه تماشاچیها قرار میگرفتند. زمانی كه تیم یا دستهی مدرسهی ما وارد میشد بقیهی دانشآموزان صلوات میفرستادند كه اشاره به مذهبی بودن مدرسهی ما بود.
ماه رمضان شیرهای آب مدرسه را میبستند تا كسی روزهخواری نكند. ظهرهای ماه رمضان بعد از تعطیل كلاسها باید در مدرسه میماندیم و یك حزب از یك جزء قرآن را میخواندیم و سه حزب دیگر را میگفتند در منزل بخوانید. برای اینكه كسی غایب نشود كارتهایی درست كرده بودند كه دارای 30 خانه بود و ناظم دوم مدرسه با یك مهر فلزی هر روز كارتها را مهر میكرد.
در روز تولد حضرت علی در مدرسهی ما جشن مفصلی برگزار میشد كه ظهر هم پلو (معمولاً شكرپلو با قیمه) میدادند و از چند روز قبل تمام مدرسه مشغول فراهم كردن وسایل و چراغانی مدرسه میشدند. روز جشن نقل و شیرینی و شربت هم پخش میشد و تعدادی سخنرانی و شعر در وصف حضرت علی خوانده میشد. یكی از سخنرانهای دائمی مدرسه من بودم كه متن سخنرانی را خودم تهیه میكردم و پس از تصویب مدیر مدرسه، آن را حفظ میكردم (چون حافظهی خوبی داشتم) و سپس روز جشن، سخنرانی را از حفظ میخواندم و ازاین بابت خیلی مورد تشویق اولیاء مدرسه و مهمانان قرار میگرفتم.
بهترین ساعات مدرسه در طول هفته ساعات ورزش بود. هفتهای دو ساعت ورزش داشتیم كه بیشتر با والیبال و برای بعضی با بسكتبال همراه بود. آن موقع هنوز فوتبال مثل امروز متداول نبود هرچند كه به تدریج به ورزش عمدهی جوانان و نوجوانان تبدیل میشد. منتهی در مدارس به علت كمبود فضا بیشتر والیبال متداول بود. البته مدرسهی ما از نظر زمین ورزش وضع خوبی داشت زیرا علاوه بر حیاط بزرگ مدرسه، یك حیاط جداگانه هم داشت كه فقط اختصاص به ورزش داشت.
ساعتهای كار كارگاهی یا به اصطلاح آن روزها ساعت «كاردستی» كه در هفته دو یا سه ساعت (در واقع یك بعد از ظهر) بود بیشتر به زنگ تفریح شباهت داشت. كارگاه پر از سرو صدا و شلوغی بچهها بود. جالب بود كه هرچند كارگاههای اصلی در اغلب مدارس نجاری و آهنگری بود در بعضی مدارس نوع كارگاهها وابسته به امكانات و وجود دبیر كارگاه بود مثلاً در مدرسه، ما یك كارگاه نجاری داشتیم ولی كارگاه آهنگری نداشتیم. در عوض چون یكی از دبیران قالیبافی بلد بود و دیگری سنگتراشی، دو كارگاه دیگر مدرسه، یكی قالیبافی بود یكی هم سنگتراشی. در مورد كارگاه سنگتراشی ابتدا روش تراشیدن سنگهای بزرگ یاد داده میشد كه سنگ را روی زمین به حالت مایل قرار میدادند و سپس با تیشه سطح آن را تراشیده و اطراف آن را گونیا میكردند و چیزی شبیه یك سنگ قبر حاصل میشد. اما بالاخره یك روز از ادارهی فرهنگ (آموزش و پرورش) برای بازدید آمده بودند و یكی از بازرسها گفت مگر قرار است این بچهها سنگ قبرتراش بشوند؟ از آن پس سنگ قبرتراشی تعطیل شد و به جای آن ساختن كارهای ظریف سنگی جای آن را گرفت و نام كارگاه هم شد «كارگاه حجاریهای مستظرفه».
از كلاسهای جالب دیگر كلاس خط و كلاس نقاشی بود. در ساعتهای كلاس نقاشی معلمی كه معمولاً از نقاشی هیچ چیز نمیدانست یك شكل را از یك كتاب یا هرجای دیگر جلو بچهها میگذاشت تا نقاشی كنند و خودش هم مشغول تصحیح ورقه یا چرت زدن میشد و آخر كار هم همین طور الكی نمرهای به هر نقاشی میداد.
كلاس خط هم وضع بهتری نداشت. اگر معلم خودش خطاط نبود كه همان جریان كلاس نقاشی تكرار میشد و اگر خطاط بود یك جمله روی تخته مینوشت و میرفت پشت میزش مینشست و بچهها باید از روی آن جمله تقلید میكردند. هیچ آموزشی در كار نبود. در واقع كلاسهای كاردستی، خط و نقاشی مثل خیلی از كلاسهای دیگر جز اتلاف وقت هیچ ثمری نداشت.
از همهی اینها جالبتر كلاس موسیقی بود. تا زمانی كه من كلاس سوم یا چهارم ابتدایی بودم درسی هم به اسم موسیقی در برنامهی درسی وجود داشت. (جالب است كه مدیر ما موسیقی را حرام میدانست ولی مجبور بود كلاس آن را دایر كند.) یك معلم موسیقی هم داشتیم كه خیلی هم عصبانی بود. درس موسیقی هم فقط این بود كه ایشان نكاتی را در مورد نت، كلید سل، خط حامل و نظایر آن روی تخته مینوشت و بچهها هم بدون آنكه بدانند این اشكال عجیب و غریب به چه درد میخورد آنها را یادداشت میكردند تا حفظ كنند. یادم است یك روز اتفاقی افتاد كه خیلی ناراحتكننده بود و آن اینكه یكی از بچهها مشق موسیقی را كه باید در دفترچهی مخصوص نت نوشته شود نداشت. وقتی معلم از او پرسید كه چرا مشق را ننوشته گفت دفتر ندارم. معلم پرسید چرا نخریدی؟ گفت پدرم میگوید موسیقی حرام است. در این هنگام معلم با عصبانیت شدید یك كشیدهی محكم و یك لگد به آن بچه زده و او را از كلاس به بیرون پرت كرد و كلی هم بد و بیراه نثارش كرد. حال و روز آن بچه را هیچگاه فراموش نكردهام. واقعاً او چه گناهی داشت كه بین یك پدر متعصب و یك معلم عصبی باید قرار میگرفت و كتك میخورد بدون آنكه بداند چرا و گناهش چیست و مقصر كیست؟ پس از مدتی با فعالیت تعدادی از مدیران مذهبی و پشتیبانی روحانیان شهر كلاسهای موسیقی تعطیل شد و مملكت از به وجود آمدن تعدادی موزارت و شوپن كه با این برنامهی مشعشع قطعی بود محروم گشت.