بخش دوم خاطرات

پدرم روی ویژگی عشایری كه به هر حال در وجودش بود طرفدار داشتن فرزندان زیاد بود و صاحب هشت فرزند شد، پنج پسر و سه دختر. اما از این هشت فرزند دو تا در كودكی از بین رفتند. یك دختر در سن چند ماهگی و یك پسر در سن شش سالگی در اثر تصادف با اتومبیل. غیر از برادر بزرگم كه از من شش سال بزرگتر است بقیه كوچكتر از من بودند و فاصله‌‌ی سنی همه‌‌ی ما با هم دو سال بود. بنابراین وقتی من در سن شش سالگی وارد دبستان شدم ما شش فرزند بودیم و هنوز دوتای آخر به دنیا نیامده بودند.

من در سال ۱۳۲۹ وارد دبستان شدم و این همزمان بود با سالهای پرتب و تاب نهضت ملی ایران و جریان ملی شدن صنعت نفت در ایران. هرچند كه در آن هنگام شش سال بیشتر نداشتم ولی داغی بازار سیاست و التهاب اجتماعی نهضت ملی ایران چنان بود كه كاملاً در مسائل سیاسی كنجكاو و به آن علاقمند بودم و البته این منحصر به من نبود و اگر چه عجیب می‌نماید اما بسیاری از بچه‌های دبستانی نیز به سیاست توجه نشان می‌دادند.

یادم می‌آید كه آن روزها، قبل از زمامداری دكتر مصدق، رزم‌آرا نخست‌وزیر بود و هر روز عكس و تفصیلات رزم‌آرا و مذاكرات مجلس و درگیریهای جناحهای سیاسی در روزنامه‌ها و مجله‌ها درج می‌شد. برادر بزرگم كه در این هنگام كلاس ششم دبستان بود برای خود یك شخصیت سیاسی به حساب می‌آمد و هرروز انواع روزنامه‌ها و مجلات خبری را خریده و به خانه می‌آورد. اصولاً در آن ایام بچه‌ها زودتر صاحب شخصیت می‌شدند. مثلاً یك دانش‌آموز كلاس ششم ابتدایی برای خود آدمی به حساب می‌آمد. یك نفر كه در دوره‌‌ی سیكل یا دبیرستان تحصیل می‌كرد فرد شاخصی بود و یك دیپلمه اهمیتش از دانشگاه‌دیده‌های امروز به مراتب بیشتر بود. در مدارس ابتدایی سطح تحصیلات معلمان یا در حد ششم ابتدایی و سیكل بود یا تحصیلات قدیمی و یا دانشسرای مقدماتی. دراین دانشسرا دانش‌آموزان پس از گرفتن سیكل اول متوسطه (كلاس نهم) به منظور معلم شدن به مدت دوسال تحصیل می‌كردند.

معلمان دبیرستان (یا دبیران) یا دیپلمه بودند و به ندرت فارغ‌التحصیل دانشسرای عالی (كه دبیر لیسانسیه تربیت می‌كرد) یا دانشگاهها. در هر حال جو سیاسی حسابی داغ بود. عده‌ای معتقد بودند كه رزم‌آرا خیال شاه شدن دارد و حتی شایع شده بود كه اگر نخ داخل اسكناسها را بیرون آورده، بسوزانند و خاكسترش را روی عكس شاه بر روی اسكناس بمالند تبدیل به عكس رزم‌آرا می‌شود و عده‌ای هم این موضوع را امتحان می‌كردند كه البته امتحان جواب مثبت نمی‌داد. با وجود اینكه عده‌ای رزم‌آرا را رقیب شاه می‌دانستند ولی افراد ملی علاقه‌ای به او نداشتند؛‌ به ویژه آنكه در آن هنگام محبوبیت دكتر مصدق روز به روز بیشتر می‌شد.

بالاخره همانطور كه می‌دانیم رزم‌آرا به دست خلیل طهماسبی از فدائیان اسلام ترور شد. هنوز عكس جسد رزم‌آرا را در پشت مجلات به خصوص مجله‌‌ی‌ ترقی كه به رنگ آبی چاپ شده و عكس خلیل طهماسبی هم در كنار آن بود در خاطرم مانده است.

با تصویب قانون ملی شدن صنعت نفت و زمامداری دكتر مصدق فصل جدیدی در تاریخ ایران گشوده شد. مبارزات دكتر مصدق با شركت نفت انگلیس و دولت انگلستان و خلع ید از شركت نفت انگلیس چنان هیجانی در داخل كشور پدید آورده بود كه هیچكس از آن بركنار نبود. روشنفكران، دانش‌آموزان، دانشجویان، كارمندان ادارات، خرده‌بورژوازی و بورژوازی ملی، زحتمكشان و كارگران از مصدق حمایت می‌كردند. در مقابل، عمده‌‌ی‌ ارتشیان (البته عمده‌‌ی سران ارتش و وابستگان آنها)، وابستگان به دربار و بسیاری از فئودالها و سرمایه‌داران، وابستگان به سیاست خارجی و تعدادی افراد ناآگاه نیز از شاه كه در رأس مخالفان قرار داشت حمایت می‌كردند. چون دكتر مصدق عمیقاً به آزادی بیان و قلم اعتقاد داشت مخالفان او نیز در نشر عقاید و آراء خود محدودیتی نداشتند. بدین‌ترتیب تعدادی از نشریات شدیداً از دكتر مصداق طرفداری می‌كردند، تعدادی شدیداً مخالفت می‌كردند و بخش عمده‌ای نیز یا بی‌طرفی خود را حفظ می‌كردند یا اگر از دكتر مصدق طرفداری می‌كردند رفتارشان طوری بود كه باعث رنجش شاه و طرفداران او نشوند.

این تقسیم‌بندی تا اعماق جامعه نفوذ می‌كرد. حتی گاهی در خانواده‌ها نیز افراد به دودسته‌‌ی طرفدار مصدق و طرفدار شاه تقسیم می‌شدند. اما طرفداران مصدق به تدریج فزونی می‌گرفتند. شاهد عینی و ساده‌‌ی آن در كلاس خود ما در مدرسه بود. در آن هنگام من در سال دوم ابتدایی بودم. در آغاز سال، طرفداران مصدق كه من هم از آنها بودم حدود یك چهارم كلاس،‌ طرفداران جدی شاه نیز در همین حدود و بقیه بینابینی متمایل به یكی از طرفین دعوا بودند. اما با گذشت زمان به طرفداران مصدق افزوده می‌شد و از طرفداران شاه كاسته می‌گردید. هرروز در زنگ بین دو كلاس و صبحها قبل از شروع كلاس دعوا و حتی كتك‌كاری بین طرفین در می‌گرفت. جالب است كه در این زمان ما در كلاس دوم و سپس سوم ابتدایی بودیم ولی جنگ سیاسی حتی تا این سطح نفوذ داشت. در اواخر تعداد ما خیلی بیشتر شده بود به طوری كه جنگ یكطرفه شد بدین صورت كه تعداد قلیلی از طرفداران شاه باقی مانده بودند و اینها را در گوشه‌ای گیر می‌آوردیم و آنقدر می‌زدیم تا بگویند: «یا مرگ یا مصدق». یادم هست كه یك نفر بود كه خیلی مقاومت می‌كرد و با وجود آنكه از خانواده‌‌ی فقیری هم بود ولی عجیب تعصبی نسبت به شاه داشت. این آخرین نفری بود كه هنوز در كلاس جرأت مقاومت داشت. یك روز در زنگ تفریح او را گرفتیم و آنقدر سرش را به زمین كوبیدیم تا بالاخره مجبور شد جمله‌‌ی خلاصی «یا مرگ یا مصدق» را ادا كند. البته اگر مرحوم دكتر مصدق می‌فهمید كه ما به طرفداری از او مخالفان را می‌زنیم سخت رنجیده می‌شد اما ما در آن سن نه درك درستی از دموكراسی داشتیم نه از آزادی بیان. در واقع این سیاست بود كه آنقدر نفوذش گسترده شده بود كه موضوع دعوای حتی دانش‌آموزان دبستانی بود.

برادر بزرگم منوچهر در آن سالها در كلاس هفتم و هشتم (اول و دوم دبیرستان) بود. در آن زمان ابتدایی شش سال و دبیرستان هم شش سال بود كه به دو دوره‌‌ی سه‌ساله به نام سیكل اول و سیكل دوم تقسیم می‌شد و تحصیلكرده‌های این دوره‌ها را فارغ‌التحصیلان ابتدایی، سیكل و دبیرستان می‌نامیدند. گاهی هم كلاسها را پشت سرهم نامگذاری می‌كردند یعنی از كلاس اول تا دوازده.

برادرم و دوستانش فعالیت سیاسی‌شان شكل دیگری داشت. بدین‌ترتیب كه با تمام قوا در جهت تبلیغ اهداف نهضت ملی و مبارزه با نظرهای مخالفان آن می‌كوشیدند. نشریات طرفدار دكتر مصدق را تبلیغ و پخش می‌كردند و برای آنها مطلب می‌فرستادند و تا حد امكان مانع پخش نشریات مخالف می‌شدند. یادم می‌آید كه بعضی روزها تمام پول تو جیبی‌شان را به روزنامه‌فروش می‌دادند و نشریات مخالف را یكجا می‌خریدند و همانجا در كنار خیابان آتش می‌زدند و یا در جوی آب لگدمال می‌كردند. به هر حال اینهم یك جور مبارزه و اعلام نظر بود.

توده‌ایها هم با آنكه قانوناً حق فعالیت نداشتند زیر حزب توده منحل و غیرقانونی اعلام شده بود (پس از سوءقصد به شاه در سال ۱۳۲۷كه به حساب حزب توده گذاشته شد) ولی شدیداً فعال شده بودند و همین فعالیت آنها باعث نگرانی بسیاری از محافظه‌كاران بود به دلایل اقتصادی یا عقیدتی. روحانیان نیز به سه بخش تقسیم می‌شدند. بخش كثیری بی‌طرفی پیشه كرده بودند. عده‌ای از جوانترها طرفدار مصدق بودند. تعدادی نیز فعالانه با مصدق مخالفت می‌كردند.

در بین روحانیون مخالف، سرشناس‌تر از همه مرحوم سید نورالدین بود (سید نورالدین الهاشمی الحسینی). از نظر مراتب مذهبی، آیت‌الله و مجتهد بود ولی بین روشنفكران وجهه‌‌ی سیاسی خوبی نداشت. در عوض در بازار و بین افراد مذهبی طرفداران زیادی داشت. حزبی درست كرده بود به نام «حزب برادران» كه البته بیشتر فعالیت مذهبی داشت مثل شركت در مراسم سینه‌زنی و عزاداری محرم، ولی به هر حال دارای نفوذ زیادی بین طرفدارانش بود. از اینكه او را بزرگ كنند و احترامات خاص برایش قایل شوند خوشش می‌آمد. یادم است كه یك زمان از شاهچراغ وارد بازار حاجی شده بود و در طول بازار حركت می‌كرد. عده‌ای از پیروانش چندین قالی را در مسیر او فرش می‌كردند. وقتی از اولین قالی رد می‌شد آن را به سرعت جمع كرده و به جلو می‌بردند و سر راه او به دنبال بقیه‌‌ی قالیها پهن می‌كردند همین‌طور تا از بازار خارج شد و در این مدت مرتباً مریدانش دست او را می‌بوسیدند.

مسجد وكیل، انحصاراً در اختیار او بود. این مسجد معتبرترین مسجد شیراز بود كه توسط كریمخان زند ساخته شده بود و به نام او مسجد وكیل نامیده می‌شود. در ایام تولد امام دوازدهم به مدت چند روز و چند شب این مسجد به طور گسترده‌ای چراغان می‌شد و آن را نشانه‌‌ی اهمیت حزب برادران می‌دانستند. درحالی كه دستجات و گروههای دیگر مذهبی، چراغانی را به سطح شهر می‌بردند و در شهر در قسمتهای مختلف (و نه در داخل مسجد) پخش می‌كردند و تجمع آن را در داخل محیط بسته‌‌ی یك مسجد صحیح نمی‌دانستند.

مریدان سید نورالدین عكس او را در مغازه‌ها و منازل و محل كار خود نصب می‌كردند. در حالی كه این عمل در مورد هیچیك از دیگر روحانیان معتبر مثل آیت‌الله آقا شیخ بهاءالدین محلاتی یا آیت‌الله سید عبدالحسین دستغیب انجام نمی‌شد یعنی خود نمی‌خواستند.

سید نورالدین طرفداران خود را در حزب برادران در دستجات سینه‌زنی سازمان‌بندی كرده بود. به این‌صورت كه هیأتهای مختلف سینه‌زنی مربوط به محلات مختلف را تحت نامهای مذهبی و به‌خصوص مربوط به واقعه‌‌ی محرم دسته‌بندی كرده بود.

البته دسته‌جات سینه‌زنی محدود به هیأتهای حزب برادران نبود و محلات شهر برای خود دستجات مستقل نیز داشتند. در ایام دهه‌‌ی عاشورا این دستجات از نقاط مختلف شهر به راه افتاده و پس از عبور از بازار حاجی وارد صحن شاهچراغ شده و پس از آن دسته‌جمعی یا به طور متفرق به محل اولیه بازمی‌گشتند. عبور این دسته‌ها نزدیك به 2 تا 3 ساعت به طول می‌كشید. هریك از این دسته‌ها سعی می‌كردند با همراه داشتن علمها و علامتها و طبقهای هرچه بزرگتر و رنگارنگ‌تر و بلندگو و سنج و حجله‌‌ی قاسم و هودج و اسب و  غیره جلوه‌‌ی بیشتری داشته باشند و خلاصه با هم رقابت داشتند. گاهی هم بر سر اینكه كدام دسته زودتر وارد یك مسیر شود با هم دعوا می‌كردند كه ممكن بود تعدادی مجروح و یا حتی مقتول شوند.

همانطور كه گفتم غیر از سیدنورالدین چند روحانی معتبر دیگر نیز در شیراز اقامت داشتند كه مهمتر از همه آقا شیخ‌ بهاءالدین محلاتی بود كه از مراجع معتبر در سطح كشور به شمار می‌رفت. او آدم معتدلی بود و با شاه هم میانه‌‌ی خوبی نداشت و مورد احترام همه‌‌ی مردم شیراز بود. آیت‌الله رضوی هم روحانی بی‌طرف و میانه‌روی بود كه از نظر مذهبی مورد توجه بود. آیت‌الله سید عبدالحسین دستغیب هم هرچند جزء طرفداران دكتر مصدق به حساب نمی‌آمد ولی طرفدار شاه هم نبود و بعدها به یكی از مخالفان فعال او تبدیل شد (البته بیشتر به دلایل مذهبی). آیت‌الله دستغیب كه مریدانش او را آقا سید عبدالحسین می‌نامیدند در مسجد جامع ]عتیق[ یا به اصطلاح عامیانه‌‌ی آن مسجد جمعه فعالیت داشت كه نزدیك منزل ما بود. این مسجد قبلاً به صورت مخروبه درآمده بود اما سید عبدالحسین پس از اتمام تحصیلات حوزوی و بازگشت به شیراز با تلاش فراوان و كمك مردم مسجد را بازسازی و تعمیر كرده و به صورت یكی از مساجد آبرومند شیراز درآورده بود. قدمت این مسجد به زمان عمرو لیث صفاری می‌رسد و دارای چند شبستان بزرگ است كه قدمت آنها متفاوت است و آخرین آنها را در زمان همین‌ آیت‌الله دستغیب و با اعانات مردم ساختند كه البته از نظر معماری هماهنگی چندانی با بقیه‌‌ی مسجد و بافت اصلی آن ندارد. در وسط صحن مسجد یك ساختمان جالب وجود دارد كه بسیار قدیمی بوده و به دارالمصحف یا خدایخانه معروف بود. شاید تقلیدی از خانه‌‌ی كعبه بوده است. این ساختمان دارای یك اتاق مركزی و چهار ایوان متصل به هم در اطراف آن است. بعدها توسط برادرم كتابخانه‌ای در این ساختمان ایجاد شد كه عمده‌‌ی كتب آن و وسایل لازم را از منزل خودمان به آنجا منتقل كرد.

روحانیان طرفدار نهضت ملی و دكتر مصدق بیشتر از جوانها بودند از جمله واعظی به نام مصباحی كه علناً از مصدق طرفداری می‌كرد و با روحانیون مخالف او درافتاده بود. شایع بود كه زمانی سیدنورالدین در مورد او گفته بود كه حالا این هسته‌‌ی خرما هم برای ما آدم شده است و مصباحی هم وقتی این را شنیده بود گفته بود به آقا بگویید گاهی یك هسته‌‌ی خرما یك خمره را در جای خود نگه می‌دارد و اگر آن را بكشند خمره می‌افتد و می‌شكند.

در هر حال سید نورالدین همچنان به مخالفت ادامه می‌داد و این باعث شده بود كه طرفداران مصدق او را طرفدار و وابسته به انگلستان بدانند. یك بار در ضمن صحبت در بالای منبر گفت این جمله را كه الآن می‌گویم قلم و كاغذ درآورید و بنویسید كه خیلی مهم است و پس از آن گفت بنویسید سگ زرد برادر شغال است. منظورش این بود كه آمریكا هم مثل انگلیس است و ملیون می‌خواهند آمریكا را به جای انگلیس بیاورند.

یادم است كه در همان ایام و در اوج جریانات سیاسی زمان دكتر مصدق، یك بار كریمپور شیرازی مدیر روزنامه‌‌ی‌ «شورش» برای ایراد سخنرانی به شیراز آمد. كریمپور از از طرفداران سرسخت نهضت ملی و دشمن قسم‌خورده‌‌ی انگلیسیها و دربار بود به طوری كه زبان آتشین و قلم جسور و گاهی هتاك او دشمنان نهضت و طرفداران شاه را سخت عصبانی و آشفته می‌كرد. چند بار توسط اراذل و اوباش به او حمله كردند، دفتر روزنامه‌اش را غارت كردند، خودش را مضروب ساختند ولی هیچیك از این كارها سرسوزنی در سرسختی او تأثیر نمی‌كرد. محل سخنرانی یا به اصطلاح آن زمان «میتینگ» در فلكه‌‌ی شهرداری شیراز بود. كریمپور در بالای ساختمان مسجد سپهسالار شروع به صحبت كرد. جمع كثیری برای شركت در میتینگ و شنیدن سخنان كریمپور شیرازی كه بیشتر به كریمپور شورش معروف بود جمع شده بودند. من و برادرم هم كه نخود هر آش بودیم در میتینگ حضور داشتیم. كریمپور گرم سخنرانی شده بود تا به اینجا رسید كه قرآنی از جیبش بیرون آورد و گفت: «مردم به این قرآن قسم سید نورالدین انگلیسی است.» در این هنگام گروههای فشار متشكل از اوباش و اراذل كه توسط مخالفان مصدق و طرفداران سید نورالدین از قبل سازماندهی شده بودند به مردم حمله كردند. مقدار زیادی قلوه‌سنگ و قطعات گچ كه به شكل سنگ گلوله شده بودند در محل حاضر شده بود (نمی‌دانم از قبل یا در اثنای میتینگ) كه گویا این قسمت كار توسط مجید شیرازی كارگردانی شده بود. مجید شیرازی پسر حاج آقای شیرازی بود و از عجایب روزگار اینكه پدرش جزو مخالفان رضاشاه در مجلس شورای ملی بود و او از طرفداران شاه. چون شوهرخاله‌ام برادر حاج‌ آقای شیرازی بود ما آنها را خوب می‌شناختیم. اصولاً فامیل مادری ما با آنها نسبت داشتند و نام فامیل مادرم هم آقا بود. به هر حال این گروه شروع به پرتاب سنگ به طرف جمعیت كردند و جمعیت بلادفاع هم كه انتظار چنین حمله‌ای را نداشتند از هر طرف فرار می‌كردند. من و برادرم به طرف خیابان پهلوی (طالقانی امروز) كه مسیر منزلمان نیز بود فرار كردیم. برادرم با یك دست دست مرا گرفته بود كه بین جمعیت گم نشوم و با دست دیگر كیف مدرسه‌اش را پشت سرش گرفته بود تا سپر سنگ بلا باشد. اتفاقاً كار درستی كرد چون یكی از آن سنگها درست به وسط كیف اصابت كرد كه اگر كیف سپر نبود حتماً سرش صدمه می‌دید. یك سنگ هم به پشت پای من خورد ولی در آن هنگامه جای ایستادن نبود و باید خود را از مهلكه درمی‌بردیم. خلاصه نفس‌زنان خود را به خانه رسانیدیم. مرحوم مادرم وقتی از جریان مطلع شد شروع به پرخاش كرد كه آخر شما را به میتینگ چه كار؟ كمی بعد پدرم هم وارد شد و معلوم شد كه او هم در میتینگ حضور داشته ولی تا آخر جریان ایستاده بوده تا ببیند اوضاع چه می‌شود. از قرار كریمپور بعد از این درگیریها توسط طرفدارانش از محل خارج می‌شود.

بعد از این واقعه مخالفان تصمیم می‌گیرند كه ضرب شستی به كریمپور نشان دهند. برای این منظور یكی از اوباش و چاقوكشان مشهور شیراز به نام «كل محمد ده‌بزرگی» را مأمور می‌كنند كه با دسته‌ای از اراذل و اوباش در تعقیب كریمپور باشند و هرجا او را گیر آوردند حسابی بزنند. یكی از شبهای بعد، این چاقوكش و دسته‌اش رد كریمپور را می‌یابند و در خیابان شروع به تعقیب او می‌كنند. اما كریمپور شیرازی كه تجربه‌‌ی حمله‌های متعدد گروههای فشار و اوباش و اراذل را در تهران داشت پس از آن همیشه یك اسلحه‌‌ی كمری با خود حمل می‌كرد. كریمپور صبر می‌كند تا آنها به چند قدمی او می‌رسند. آنگاه با اسلحه‌‌ی خود یك تیر جلو پای كل محمد خالی می‌كند. چاقوكشان و در رأس آنها كل محمد كه انتظار چنین چیزی را نداشتند پا به فرار می‌گذارند و منظره‌‌ی فرار آنها و به خصوص كل محمد با آن شكم گنده‌اش اسباب تفریح رهگذران می‌گردد. خدایش رحمت كند فریدون توللی را كه به مناسبت هریك از این وقایع  شعری می‌سرود كه فردایش دست‌به‌دست و دهان به دهان در شهر منتشر می‌شد. از جمله در مورد همین جریان شعری سروده كه وحشت و سراسیمگی اوباش و اراذل و كل محمد را پس از خالی شدن تیر نشان می‌دهد. اشعار توللی در رابطه با این وقایع و در تمسخر مخالفان مصدق بعدا ً‌در كتابچه‌ای با قطع كوچك تحت عنوان «رساله‌‌ی عنعنیه» به چاپ رسید.

به هرحال آن روزها مملكت حال و هوای دیگری داشت. هر روز خبری بود. یادم است كه زمانی خبردار شدیم كه یك گروه تئاتری از تهران به شیراز می‌آیند و نمایشنامه‌ای را به نام «نفت» اجرا خواهند كرد. بلافاصله درصدد تهیه‌‌ی بلیت برآمدیم و یك شب به تماشای آن نمایش كه فكر می‌كنم در سالن تابستانه‌‌ی یكی از سینماها برگزار می‌شد رفتیم. در آن هنگام شیراز فقط دو سینما داشت یكی به نام پارس كه در چهارراه زند واقع بود و دیگری به نام سینما مایاك كه در خیابان انوری (نزدیك به چهارراه زند) بود. هردوی این سینماها (و تا چندسال بعد سینماهای دیگر) سالن تابستانه داشتند كه در فضای باز بود. علت هم این بود كه در آن زمان كاربرد وسایل خنك‌كننده مثل امروز چندان معمول نبود و فقط در بعضی منازل یا ادارات و مغازه‌ها از پنكه استفاده می‌شد كه البته به درد سینما نمی‌خورد. لذا در تابستانها نمایش فیلم در سالنهای سرپوشیده به دلیل گرما نامقدور بود و به ناچار از فضای باز استفاده می‌شد كه البته به غلط آن را «سالن» تابستانه می‌نامیدند.

نمایش نفت نمایشی كمدی و طنز‌آمیز بود كه در آن جریانهای ملی شدن نفت را با تمسخر انگلیسیها به روی صحنه می‌آورد. یك طرف «ملت» بود و طرف دیگر انگلیسیها. اجراكننده‌‌ی نقش انگلیسی دارای كلاه پهن آفتابگیر و بلوز و شلوار كوتاه بود و حتی همین لباس هم مورد تمسخر قرار می‌گرفت. مثلاً آنجا كه انگلیسی قصد تطمیع ملت را داشت و به او می‌گفت كه به تو پول می‌دهم، ملت می‌گفت كه تو بهتر است پولهایت را جمع كنی و مقداری پارچه بخری و به پاچه‌‌ی شلوارت بدوزی تا به شلوار معمولی و حسابی بدل شود. البته همه‌‌ی جملات و دیالوگها با كلمات و اداهای طنزآلود بیان می‌شد. هرچند كه نمایش در واقع در سطحی عامیانه نوشته و اجرا می‌شد اما به دلیل بار سیاسی آن فوق‌العاده مورد توجه قرار گرفت و هركلمه و جمله‌‌ی آن با خنده‌های از ته دل تماشاگران همراه می‌شد. در فواصل زمانی، شعرهای طنز‌آمیز نیز چه در متن نمایش و چه به صورت پیش‌پرده خوانده می‌شد كه تا مدتها برسر زبان بچه‌ها و جوانها بود. مثلاً:

به انگلستان بگو اگه نفت (یا نفع؟) می‌خوای دیگه ولش كن

آن پول هنگفت كه از كف‌ات رفت بازم می‌خوای ولش كن

اگر برای نفت تو انتظاری

بـایــد بـمـونی تو خماری

و در مقابل اشعاری در ستایش مصدق خوانده می‌شد، مثل:

مصدق چه كرد ایوالله     نفتو ملی كرد ایوالله

و إلی آخر.

واقعه‌‌ی سی‌ام تیر كه پیش آمد در شیراز نیز مثل سایر نقاط ایران التهاب و هیجان زیادی در شهر به وجود آمد اما به خاطر نمی‌آورم كه درگیری شدیدی به وقوع پیوسته یا كسی كشته شده باشد.در جریان سی‌ام تیر شعار عمده‌‌ی مردم «یا مرگ یا مصدق» بود كه در تمام ایران و از جمله در شیراز بر سر زبان مردم و بر همه‌‌ی در و دیوارها نقش بسته بود. در تهران بعضی از زخمیها با خون خود این جمله را بر دیوار نوشتند و این شعار كه «از جان خود گذشتیم / با خون خود نوشتیم / یا مرگ یا مصدق» نیز شاید از همینجا بر سرزبان مردم افتاد. نكته‌‌ی قابل توجه در این شعار این است كه این شاید اولین باری بود كه چنین شعاری بر زبان مردم ایران جاری می‌شد. این شعار با همه‌‌ی سادگی، مفهوم و محتوای عظیم سیاسی و اجتماعی داشت. ملت بین مرگ و مصدق یكی را طلب می‌كرد؛ یعنی مصدق از زندگی هم برتر شمرده می‌شد. زندگی بدون او مفهوم نداشت. آیا در اینجا كلمه‌‌ی مصدق با آزادی، استقلال و زندگی انسانی مترادف نشده بود؟ در عین حال شعار حاكی از مظلومیت و بی‌پناهی مردم بود چون می‌دانستند كه بین مصدق و زندگی یكی را باید انتخاب كرد. فقط با نثار جان بود كه می‌شد پیروزی را به دست آورد. شاید همان مفهومی كه در اساطیر ایران در «آرش» تجلی كرده است.

بالاخره جریان كودتای ۲۸ مرداد اتفاق افتاد. همان طور كه همه می‌دانند قبل از آن یعنی در 25 مرداد فرمان عزل مصدق به وسیله‌‌ی شاه صادر شد و توسط سرهنگ نصیری شبانه به خانه‌‌ی مصدق برده شد كه به دستگیری نصیری و فرار شاه از مملكت انجامید. روز بعد مردم به خیابانها ریختند و با فریادهای مرگ بر شاه، مجسمه‌های شاه را از میدانها پایین كشیدند. بسیاری از مخالفان مصدق پنهان شدند. اما حیف كه شادی مردم دیری نپایید و در كمال ناباوری مردم، روز 28 مرداد كودتای بیگانگان و نوكران داخلی آنها پیروز شد و مصدق از قدرت بركنار شد. طرفداران مصدق و به ویژه جوانها بهت‌زده در اطراف رادیوها كز كرده و به عربده‌كشیهای گوینده‌‌ی رادیو گوش می‌كردند. برادرم و خیلی از كسانی كه می‌شناختم تا مدتها گریه می‌كردند و شادی و شور و هیجان از وجودشان رخت بربسته بود. در عوض مخالفان مصدق و جیره‌خواران حكومت و آنها كه در دوران مصدق منافعشان به خطر افتاده بود از سوراخها بیرون خزیده و شادی‌كنان جشن می‌گرفتند. عده‌ای از اوباش و اراذل و البته مثل همیشه تعدادی از مردم عادی و جاهل كه به راحتی فریب قدرت حاكم را (هركه می‌خواهد باشد) می‌خورند توسط اینها به خیابان آورده شدند و با فرهای «مرگ بر مصدق»، «زنده‌باد شاه» و جملات لومپنی آمیخته با فحش و ناسزا به تظاهرات پرداختند.

Comments