بخش اول خاطرات
خاطرات یك زندگی
حدود پنجاه و پنج سال پیش یعنی در تاریخ دوم شهریورماه یكهزار و سیصد و بیست و سه شمسی به دنیا آمدم. مادرم شیرازی بود و بسیار متدین و پاكدل، به طوری كه در پاكی و نجابت و پایبندی به خانواده و نیكوكاری در تمام فامیل زبانزد بود. خانوادهی مادریام به تجارت و كسب اشتغال داشتند. پدر و عموی مادرم شریك بودند و پس از فوت زودهنگام پدرِ مادرم، سرپرستی او به عمویش محول گردید و تا هنگام ازدواج با پدرم نزد عمویش زندگی میكرد. او در سن هجدهسالگی چنانكه رسم آن روزگاران بود كه دختران زود شوهر میكردند به ازدواج پدرم درمیآید.
پدرم دارای اصل و نسب عشایری بود هرچند كه در شیراز بزرگ شده بود. خانوادهی آنها از ایل باصری بودند كه یكی از پنج ایلی است كه رویهم ایلات خمسه را به وجود میآورند و عبارتاند از: باصری، اینانلو، بهارلو، نفر و عرب. پدرم معتقد بود كه ایل باصری از نظر نژادی و تاریخی یك ایل كاملاً ایرانی است. زیرا زبان اصلی آن فارسی و زبان دوم آن تركی است. بعدها همین نظر را از محمد خان ضرغامی یكی از خوانین ایل باصری نیز شنیدم. محمدخان هم معتقد بود كه فارسی زبان اصلی ایل باصری است و این ایل دارای نژاد و نسب ایرانی است و زبان تركی را از مجاورت با ایل قشقایی فراگرفته است زیرا ییلاق و قشلاق این دو ایل كه به زبان خود باصریها و خیلی از اهالی فارس سرحد و گرمسیر خوانده میشود در مجاورت هم و مسیر بین آنها نیز در كنار یكدیگر است.
افراد ایل باصری افرادی شجاع و تاحدی ماجراجو بودند. بین خودشان مشهور بود كه یك باصری معادل دو قشقایی است. البته چون بین باصریها و قشقاییها به دلایلی نزاع و درگیریهای فراوان رخ داده بود این اظهار نظر شاید از خصومتهای ایلی هم سرچشمه میگرفت. به هرحال این ایل و به طور كلی ایلات خمسه با ایل قشقایی رقابت و گاهی نیز دشمنی داشتند. سوای دلایل اقتصادی كه حتماً وجود داشته است یكی از مهمترین دلایل این دشمنیها، وابستگیهای سیاسی ایلات خمسه و ایل قشقایی است. در گذشته و به خصوص در چند قرن اخیر، حكام داخلی و قدرتهای خارجی سعی داشتند كه ایلات و عشایر را به خود جلب و وابسته كنند. زیرا ایلات به دلیل نوع زندگی و تحرك خود، نیروی نظامی قابل ملاحظهای به حساب میآمدند و این موضوع در قسمت عمدهی سرزمین ایران كه عشایر در آنها زندگی میكردند صادق بود. در واقع بسیاری از حكومتها یا مستقیماً توسط این عشایر به وجود میآمدند (مثل زندیه و قاجاریه) و یا عشایر از پایههای اصلی قدرت حكومتها محسوب میشدند.
در فارس پس از انقراض دولت زندیه و خیانت ابراهیم خان كلانتر به لطفعلیخان زند، قاجاریه به پاس این خوشخدمتی، حكومت و فرمانروایی فارس را به ابراهیم خان واگذار كرد كه پس از او در خانوادهاش موروثی شد و به نام قوام مشهور بودند. قوامهای فارس از نظر سیاسی وابسته به انگلیس بودند و سیاستهای آنها را اجرا میكردند و برای حفظ قدرت از ایلات خمسه سود میجستند. در مقابل قشقاییها چون ایل بزرگی بودند و رئیس آنها خود قدرتی به حساب میآمد رقیب قوام محسوب میشدند و گاهی به سیاستهای ضدانگلیسی نیز متمایل میشدند هرچند كه ازنظر سیاسی چندان فعال نبودند و بیشتر در محدودهی ایلی خودشان فكر میكردند. در هر صورت یكی از دلایل اختلاف ایلات خمسه با ایل قشقایی همین رقابت سیاسی بین قوام و سران ایل قشقایی بود.
در اینجا لازم است به این نكته اشاره كنم كه نباید تصور شود كه همهی افراد ایل قشقایی ضدانگلیسی و همهی افراد ایل خمسه طرفدار سیاست انگلیس بودند. در واقع زندگی عشایری طوری بود كه افراد ایل از رئیس یا رؤسای ایل پیروی بیچون و چرا داشتند و در اغلب موارد اصولاً به مسائل سیاسی هیچگونه آگاهی نداشتند. از طرفی رابطهی بین خوانین و رؤسای ایل با افراد مثل رابطهی ارباب و رعیت در روستاها نبود. زندگی ایلی ایجاب میكرد كه فرد از ایل تبعیت كند چرا كه حیات او بدان وابسته بود و رئیس ایل نیز به افراد خود وابسته بود زیرا قدرت او از آنها سرچشمه میگرفت لذا رابطهی استثماری شدیدی كه بین ارباب و رعیت وجود داشت بین خوانین و افراد ایل موجود نبود. نحوهی تولید آنها نیز كه عمدتاً بر اساس شبانی و چوپانی و دامداری بنا شده بود اجازهی استثمار شدید را نمیداد. در عوض كل ایل در بسیاری موارد و هرگاه كه میتوانست به حقوق افراد و جوامع و ایلات دیگر تجاوز میكرد. به عبارت دیگر، ایل مثل خانوادهای بود كه رئیسی دارد و هرچند رئیس از حقوق ویژه برخوردار است اما با خانواده یك كل دارای منافع مشترك را تشكیل میدهد. برخورد بین ایلات نیز برخوردی فردی نبود مثلاً اگر افراد یك ایل شخصی از یك ایل دیگر را میكشتند یا گوسفندی را به غارت میبردند، آن ایل نیز متقابلاً فردی از ایل متجاوز را میكشت و یا گوسفندی از ایل را به غارت میبرد. حال مهم نبود كه چه فردی كشته میشود یا گوسفند كه به غارت میرود. از این نظر برای حكام یا سیاستهای خارجی كافی بود كه رئیس یا رؤسای ایل را به خود جلب كنند و این به معنی جلب حمایت همهی ایل بود. درك این نكته برای فهم بسیاری از وقایع تاریخ قرون اخیر ایران لازم است.
پس از انقلاب مشروطه و رشد شهرنشینی در ایران و تماس بیشتر میان افراد ایل و شهرنشینان و رواج تحصیلات آهستهآهسته آگاهی سیاسی به درون افراد ایلات نفوذ میكند كه البته این جریان با زوال و از بین رفتن تدریجی زندگی ایلی نیز همراه است به طوری كه امروزه دیگر ایل به آن مفهوم گذشته وجود ندارد.
در هر حال ایلات خمسه یا بهتر بگوییم سران این ایلات متحد قوام بودند. طبعاً ایل باصری هم به عنوان یكی از ایلات خمسه همین وضع را داشت. ایل باصری ازدو تیرهی ویسی و علیمیرزایی تشكیل میشد كه ریاست ایل بین سران این دو تیره دست به دست میشد. به قول محمد خان ضرغامی این پدیدهای طبیعی بود زیرا تیرهای كه ریاست را دارد بعد از مدتی به دلیل داشتن امكانات بیشتر، تحرك كمتری پیدا میكند و لذا تیرهی دیگر بر آن غالب میشود و پس از مدتی همین سرنوشت در انتظار تیرهی غالب است.
اجداد من از تیرهی علیمیرزایی بودند و اغلب از كلانتران ایل باصری بودند. به همین دلیل همهی افراد فامیل پدری من یك لقب خان یا بگ را یدك میكشیدند. آن طور كه پدرم میگفت نام اجداد من بدین شرح بوده است: پدرم حسینعلیخان فرزند لطفعلیبیگ فرزند خسروبیگ فرزند مسیحبیگ فرزند علیقیصربیگ فرزند رضاخان فرزند حاجیمرادخان. روی كاغذی كه پدرم اینها را نوشته است در آخر اضافه كرده است كه «پنج نفر اخیر به نوبت همیشه كلانتران طایفهی باصری بودهاند.»
هرچند كه ایل باصری به زندگی ایلی خود ادامه میداد اما اجداد من از زمان خسروبیگ در عین حال كه ارتباطات عشایری خود را حفظ كرده بودند، شهرنشین شدند. داستان آن از این قرار است:
تا زمان خسروبیگ اجداد ما به زندگی ایلی اشتغال داشتند. هر سال مأموری از طرف قوام به نزد كلانتر ایل میآمد و كلانتر موظف بود در مدت چند روز مالیات ایل را جمعآوری و به نمایندهی قوام تحویل دهد. معمولاً كلانتر سعی میكرد كه وسایل رفاه و آسایش مأمور قوام را در این چند روز فراهم آورد. آن طور كه پدرم میگفت در یكی از سالها كه مأمور قوام به خسروبیگ مراجعه میكند مسألهای پیش میآید كه به درگیری بین او و مأمور منجر میشود و در این ماجرا مأمور قوام جان خود را از دست میدهد. خسروبیگ كه میدانست این كار باعث هجوم قشون قوام خواهد شد به منظور حفظ جان افراد ایل، خود و وابستگان و اطرافیان نزدیكاش متواری و در واقع یاغی میشوند. به افراد ایل هم تذكر میدهد كه برای قوام پیغام بفرستند كه ما گناهی در این میان نداشتهایم و سران ما كه در این درگیری دست داشتهاند از ایل جدا شده و رفتهاند. قوام در ابتدا با فرستادن گروهی به تعقیب خسروبیگ و افرادش میپردازد اما به دلیل شجاعت و جسارت خسروبیگ و نفراتش و نیز به دلیل آشنایی آنها با مناطق مختلف و نیز محبوبیتی كه كم و بیش در آن نواحی داشته و شاید درگیری جسارتآمیز او با حكومت بر آن افزوده بود، نفرات قوام موفق به دستگیری او نمیشوند. از طرفی بعضی از افراد بیطرف به قوام اطلاع میدهند كه در درگیری به وجود آمده مأمور قوام مقصر بوده است. بنابراین قوام برای خسروبیگ پیغام میفرستد كه از گناه او درمیگذرد به شرط اینكه او و اطرافیانش دیگر به ایل بازنگردند بلكه به شیراز آمده و وارد دستگاه حكومتی قوام شوند.
به این ترتیب قوام در واقع با یك تیر چند نشان میزند. از یك طرف با بخشیدن خسروبیگ از یك درگیری خونین جلوگیری میكند كه خود میتوانست كینهی ایل باصری را برای همیشه نسبت به او ایجاد كند. از طرفی تعدادی از جسورترین افراد ایل را به خدمت خود درمیآورد و بالاخره وجود این افراد در دستگاه حكومتی او، وفاداری ایل باصری را نسبت به او تضمین میكرد.
به هر حال خسروبیگ و اطرافیانش به این ترتیب به شیراز آمده و وارد دستگاه حكومتی قوام میشوند. قوام سمت تفنگداری مخصوص خود را كه چیزی شبیه آجودان فرماندهان نظامی بود به خسروبیگ اعطا میكند. كسی كه در این سمت بود مورد اعتماد كامل قوام محسوب میشد و رتق و فتق امور نظامی با او بود و در همهی مسافرتهای حكومتی یا جنگی همراه قوام بود و معمولاً منزل او و اطرافیانش هم در اطراف منزل قوام بود و در واقع افرادش نیز به عنوان گارد مخصوص قوام محسوب میشدند.
این سمت پس از خسروبیگ به پسرش لطفعلیبیگ رسید و هرچند كه با روی كارآمدن رضاشاه و برچیده شدن بساط ملوكالطوایفی و احضار قوام به تهران، طبعاً پدر من نمیتوانست وارث چنین سمتی باشد اما بنابرهمین ملاحظات تاریخی، نام فامیل خود را تفنگدار انتخاب كرده بود.
پدرم داستانهای بسیار جذاب و جالبی از خاطرات خود و اجدادش در زمان تفنگداری قوام برایم تعریف كرده است كه برخی از جنبههای این خاطرات ارزش تاریخی دارند و من بعداً آنها را تا آنجا كه حافظهام كمك كند نقل خواهم كرد.
جد من یعنی لطفعلیبیگ در هنگامی كه پدرم نوجوان بود فوت كرد و یكی از پسرعموهایش كه به شجاعت و رشادت معروف بود به نام شكراللهبیگ به تفنگداری قوام رسید و ضمناً سرپرستی پدرم هم به او واگذار شد. هرچند كه چندان طول نكشید كه بساط قوام برچیده شد.
هرچند كه در آن زمان هنوز مدرسه به سبك امروز به وجود نیامده بود اما پدرم با استفاده از امكانات موجود در حد مقدور تحصیل كرده بود و به مطالعه نیز بسیار علاقه داشت و به خصوص به كتب شعر و از همه بالاتر به شاهنامهی فردوسی عشق میورزید به طوری كه بدون اغراق حدود یك چهارم شاهنامه را حفظ بود. با روی كار آمدن رضاشاه و تشكیل ادارت به سبك جدید، پدرم در جوانی وارد خدمت وزارت راه شد و خود سیسالگی ازدواج كرد و پس از چندی صاحب اولین فرزند یعنی برادرم منوچهر گردیدند. اما تا شش سال بعد كه من به دنیا آمدم صاحب فرزند دیگری نشدند.
در آن دوران به دلیل كمبود امكانات دولت، كارمندان را زیاد از محلی به محلی منتقل میكردند و پدرم نیز چندی پس از تولد برادرم در شیراز، به اصفهان منتقل شد و اندكی بعد جنگ جهانی دوم شروع شد. پدرم به دلیل علاقهی زیاد به كتاب و كتابخوانی علاوه بر شغل دولتی، كتابفروشی معتبری در اصفهان تأسیس كرده بود به نام «كتابفروشی خورشید». تمام اوقات او پس از تعطیل اداره (كه معمولاً 2 بعداز ظهر بود) و بعد از صرف نهار مصروف كتابفروشی میشد. درواقع یكی از انگیزههای پدرم برای تأسیس كتابخانه علاوه بر علاقهی او به كتاب و امور فرهنگی، این بود كه- چنانكه خود میگفت- كتابفروشی پاتوق روشنفكران و مردم اهل فضل و دانش است؛ بنابراین با تأسیس كتابفروشی، انسان با افراد فاضل و دانشمند و روشنفكر یك شهر آشنا میشود و سروكارش با این افراد خواهد بود. كمكم كار كتابفروشی بالاگرفت به طوری كه تقریباً شغل اصلی پدرم شده بود. اما در این هنگام كه اوج جنگ جهانی نیز بود مسائلی پیش آمد كه پدرم تصمیم گرفت به شیراز برگردد.
مهمترین مسأله این بود كه درآن هنگام متفقین ایران را اشغال كرده بودند ولی چنانكه میدانیم این اشغال از سوی سه كشور آمریكا، انگلستان و روسیهی شوروی صورت گرفته بود كه خود آنها با هم هماهنگی نداشتند و مراقب رفتار یكدیگر نیز بودند. هركدام از این سه كشور به خصوص انگلستان و بعد روسیهی شوروی انتشارات، مجلات و پوسترهایی در تبلیغ اهداف خود و برضد آلمان چاپ و منتشر میكردند. تعداد زیادی از این انتشارات نیز به كتابفروشیها و به خصوص كتابفروشی پدرم آورده میشد تا فروخته یا توزیع شود. طبیعی بود كه روسها مایل بودند كه انتشارات آنها نیز مثل انتشارات انگلیسیها و آمریكاییها توزیع شود و انگلیسیها و آمریكاییها به دلیل مرام كمونیستی شوروی از توزیع انتشارات روسها ناراضی میشدند و این وضعیت برای صاحب كتابفروشی مشكلی به وجود میآورد كه راه حلی هم نداشت. پدرم، هم از انگلیسیها بدش میآمد هم از روسها و اصولاً مثل همهی ایرانیها از همهی اشغالگران. و برعكس در ته دل نسبت به آلمان احساس همدردی و علاقه داشت؛ بیشتر به این دلیل تاریخی كه آلمان با دشمنان ایران یعنی روس و انگلیس میجنگید. از اینرو مایل نبود كه انتشارات و پوسترها به كتابفروشیاش آورده شوند اما قدرت مقابله هم نداشت. به خصوص گاهی مسائلی پیش میآمد كه كمكم برای او تولید دردسر میكرد. مثلاً اینكه روسها پوسترهایی از استالین را به زور به دیوارهای كتابفروشی نصب میكردند و مردم هم كه از اشغالگران ناراضی بودند روی این پوسترها خط میكشیدند و یا چشمهای استالین را از پوستر درمیآوردند. آنگاه وقتی مأموران كنسولگری روسیهی شوروی این صحنهها را میدیدند به پدرم اعتراض میكردند و او هم در پاسخ میگفت كه من چگونه میتوانم مراقب اینهمه آدم كه هر روز به اینجا میآیند باشم ولی در هر حال آنها نسبت به پدرم بدگمان شده بودند. خلاصه مخمصهی بدی بود. روی این حساب، اوتصمیم گرفت كه كتابفروشی را تعطیل كند. اما تعطیل كتابفروشی بدون عذر و بهانه ممكن نبود لذا به فكر بازگشت به شیراز افتاد، به ویژه كه مادرم نیز خیلی برای شیراز و اقوام و خانوادهاش دلتنگ شده بود زیرا ما در اصفهان فامیل و قوم و خویش نداشتیم. بنابراین با وجود اینكه همهی همكاران اداری و دوستان پدرم سخت بر ماندن او در اصفهان اصرار داشتند او نپذیرفت و با اینكه این كار به قیمت از دست دادن كار اداری و نیز كتابخانهی معتبر او تمام میشد تصمیم خود را عملی كرد و به شیراز بازگشت. و در این هنگام من یكسال بیشتر نداشتم.
پس از بازگشت به شیراز هرچند كه پدرم كار اداری را از دست داد اما كتابفروشی دیگری در شیراز تأسیس كرد كه در آن زمان معتبرترین و یا حداقل یكی از دو كتابفروشی معتبر (با كتابفروشی «معرفت») شیراز به حساب میآمد. نام این كتابفروشی «خورشید پارس» و محل آن در خیابان لطفعلیخان زند، سه راه پهلوی (طالقانی فعلی) بود.
از نظر مالی وضع پدرم خوب بود طوری كه كار اداری را رها كرد. این وضع ادامه داشت تا اینكه موضوع آتشسوزی كتابخانه پیش آمد. داستان از این قرار بود كه در انتهای كتابخانه یك انبار یا پستوی كوچك وجود داشت كه علاوه بر انبار جنبهی آبدارخانه هم داشت. مستخدمی هم داشتیم كه هم خریدهای خانه را انجام میداد و هم در كتابفروشی كارهایی مثل حمل و نقل و درست كردن چای را گاهی به او میسپردند. گویا یكبار در اثر بیاحتیاطی سماور را درست مستقر نمیكند و سماور واژگون میشود و باعث آتشسوزی گستردهای میگردد. در این آتشسوزی زیان هنگفتی به كتابفروشی وارد شد به طوری كه پدرم تقریباً ورشكست شد و مقدار قابل توجهی هم بدهكاری روی دستش ماند و مجبور شد كتابفروشی را جهت پرداخت بدهیها بفروشد كه خریدار هم آن را تبدیل به خرازی كرد.
پس از این واقعه تصمیم گرفت دو مرتبه به كار اداری بازگردد و چون برای استخدام مجدد او كارشكنی میكردند با مقامات ادارهی راه درگیری شدیدی پیدا كرد و بالاخره مجدداً به استخدام وزارت راه درآمد. اما او را به صورت رسمی استخدام نكردند و به صورت پیمانی مشغول به كار شد و این وضعیت تا هنگام فوت او در سن 59 سالگی ادامه داشت.
عشق پدرم به كتاب به همهی ما فرزندانش هم به ارث رسید. به ویژه كه به دلیل وجود كتابفروشی، خانهی ما همیشه پر از كتاب بود و هركدام از ما برای خودمان یك كتابخانهی شخصی داشتیم. خلاصه ما در میان كتاب بزرگ شدیم. هنوز هم این علاقه به كتاب همچنان باقی است و همیشه در خانهی ما تعداد زیادی كتاب وجود دارد. برادر بزرگم دارای كتابخانهای است كه بیش از 15000 جلد كتاب در آن وجود دارد.
از خصوصیات دیگری كه پدرم داشت و طبعاً روی فرزندانش هم اثر میگذاشت عشق به طبیعت بود. او به خاطر ریشهی عشایری به طبیعت وابسته بود. شاید انتخاب شغل در وزارت راه هم بیشتر به این دلیل بود كه كار وزارت راه عمدتاً درخارج از شهر است. به شكار هم علاقهی زیادی داشت و تسلط عجیبی هم در تیراندازی داشت. به ندرت ممكن بود تیرش خطا كند. بسیار ورزیده و قوی بود. با آنكه روزی دو پاكت سیگار میكشید و چای هم همیشه در كنار دستش بود ولی در كوهپیماییهایی كه بیشتر به منظور شكار انجام میداد هیچكس به پایش نمیرسید و این قدرت را تا سالهای آخر عمرش حفظ كرده بود. گاهی با جیپ در دشت به شكار میرفت و در حالی كه خودش اتومبیل را هدایت میكرد در همان حال تیراندازی هم میكرد و تیرش به هدف میخورد. سر بسیار نترسی داشت و زیر بار هیچكس نمیرفت و هرچند قلباً خیلی مهربان بود اما در مقابل بیانصافی یا زورگویی یا كوچكترین اهانت واكنش شدید نشان میداد و به همین دلیل روابطش با پایینتر از خودش خوب و با بالاتر از خودش اغلب بد بود.
در مقابل فقرا و تنگدستان حاضر به هر گذشتی بود؛ هرچند در سالهای پس از آتشسوزی كتابفروشی وضع مالی خودش هم خوب نبود. رویهمرفته با وجودی كه اعتقادات دینی متوسطی هم داشت و گاهی هم نماز میخواند ولی از نظر سیاسی بیشتر گرایش چپ داشت. البته در آن دوران افراد بسیاری چنین بودند یعنی در عین داشتن دین و اعتقادات دینی، به دلیل نابرابریهای اجتماعی و وجود فقر و تنگدستی شدید بسیاری از مردم در جامعه، راه حل را در مكاتب چپ جستجو میكردند. یكی از دلایل رشد سریع اولیهی حزب توده در ایران همین بود؛ به خصوص كه بسیاری از اعضای حزب توده مسلمان هم بودند. البته پدر من هیچگاه به حزب توده گرایش پیدانكرد زیرا از روسها و شوروی خوشش نمیآمد. ولی آنها را به آمریكاییها و انگلیسیها ترجیح میداد. از اینكه در شوروی ثروتمندان را قلع و قمع كرده بودند خیلی كیف میكرد. اینهم از آن تنافضهایی بود كه در آن زمان در ذهن خیلیها بود؛ از یك طرف به دلیل اشغال ایران در زمان جنگ كه روسها هم در آن شریك بودند و صدماتی كه در دوران قاجار و پس از آن روسها به ایران وارد كرده بودند مردم تمایلی به آنها نداشتند و بیشتر طرفدار آلمان بودند كه با اشغالگران و به خصوص انگلیس و روسیه میجنگید و از طرف دیگر از مرام روسها كه برابری و مساوات را تبلیغ میكردند خوششان میآمد. خلاصه سوابق تاریخی و اوضاع سیاسی از یك سو و فقر شدید مردم از سوی دیگر این دوگانگی را به وجود میآورد.
پدرم معتقد بود كه باید به بالارفتن آگاهی مردم و به خصوص تنگدستان كمك كرد. به یاد دارم كه در آن دوران كتب درسی برای بسیاری از دانشآموزان گران بود (البته با توجه به درآمد آنها) و خیلی از محصلان در آغاز سال تحصیلی جدید كتب سال قبل را میفروختند تا بتوانند كتب جدید را بخرند. از اینرو در آغاز سال عدهی زیادی برای فروش كتابهای سال قبل و خرید كتاب جدید به كتابفروشی پدرم مراجعه میكردند. پدرم كتب درسی قبلی آنها را با قیمت خوب و مثلاً با كسر فقط 10 تا 20 درصد از قیمت اصلی از آنها میخرید. در حالی كه كتابفروشیهای دیگر به نصف هم نمیخریدند و به پدرم هم انتقاد میكردند. اما او میگفت من چه طور میتوانم مانع تحصیل این بچهها شوم؟ اگر لازم باشد مجانی هم كتاب را به آنها میدهم. در هر حال ما هم تا حد زیادی تحت تأثیر افكار او بودیم.
پس از تعطیل كتابفروشی خانهی ما پر از كتاب شده بود. تعدادی كتبی بود كه از قبل به خانه آورده بودیم و تعدادی هم كتابهایی بود كه پس از تعطیل كتابفروشی و فروش آن چون مشتری نداشت به خانه منتقل شده بود. در بین این كتابها همه گونه مطالبی پیدا میشد از شعر و داستان تا تاریخ و كتب سیاسی و غیره. تعدادی هم از مجلات آن زمان بود كه با گرایشهای مختلف سیاسی و ادبی به چاپ میرسید. بعضی از كتابها یا مجلات باقیمانده از زمان جنگ جهانی دوم بود كه پارهای به طرفداری از متفقین و برخی به جانبداری از آلمانیها به چاپ رسیده بود مثل مجلهی «روزگار نو» یا «شیپور» كه طرفدار سیاست انگلستان بود و یا كتبی كه در تشریح جبهههای جنگ از سوی آلمانیها یا طرفداران آنها چاپ شده بود. پدرم مثل بسیاری دیگر از ایرانیها در آن زمان، شاید به دلیل خصومت تاریخی با انگلیسیها، طرفدار سرسخت آلمان بود و هرچند آلمان در جنگ شكست خورده بود ولی هنوز شرح رشادتها و كارهای برجستهی آنها ورد زبان مردم بود. گاهی اوقات داستانهایی از زمان جنگ برایمان تعریف میكرد. بعضی از این داستانها مربوط به عملیات جنگی در خارج از ایران بود كه البته بیشتر شرح فتوحات آلمان و یا شكست انگلیسیها و متفقین بود و یا حملهی ژاپنیها به بندر پرلهاربور و یا كارهای عجیب مارشال رومل و نظایر آنها. برخی از این داستانها نیز مربوط به وقایع داخلی ایران بود به ویژه وقایع فارس مثل مقاومت دلیرانهی تنگستانیها در مقابل ورود انگلیسیها به ایران و یا رشادتهای رئیسعلی دلواری و همرزمان او. به هر حال در خانهی ما نیز مثل بسیاری خانههای دیگر بحثهای سیاسی همیشه جریان داشت.