بخش سیزدهم
مرا داخل یك اتومبیل پیكان انداختند و در دو طرفم دو ساواكی و در جلو كنار راننده منوچهری نشست و از همان لحظه بازجویی را شروع كرد. میدانستم كه دستگیر شدن من در خانهی برادرم و نه در یك خانهی تیمی نكتهی مهمی است كه میتواند به من كمك كند لذا روی این مسأله تأكید كردم و به منوچهری گفتم كه ارتباط من با سازمان قطع شده است و در غیر این صورت میبایست در یك خانهی تیمی باشم و به همین دلیل به خانهی برادرم رفته بودم زیرا جایی برای رفتن نداشتم. هرچند منوچهری طبق عادت بازجوها شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن كرد اما فهمیدم كه این نكته او را متقاعد كرده كه ارتباط من لااقل با كادرهای سازمان در تهران قطع شده است. پس از رسیدن به زندان اوین و دریافت مقداری مشت و لگد و سیلی و ضربهی چوب مرا به اتاق بازجویی بردند. سعی میكردم كه با توضیح شرح چگونگی خروج از شیراز و آمدن به تهران و از این قبیل مسائل بازجویی را طولانی كنم تا از طرح مسائل عمده طفره بروم. اما منوچهری به این چیزها توجه نداشت و فقط آدرس و نشانی و قرار كادرهای دیگر و حداقل كادرهای شیراز را میخواست. هنوز شكنجهی اصلی شروع نشده بود و من نمیدانستم كه در زیر شكنجه تا چه حد تاب خواهم آورد. در تماسهایی كه پس از ورود به تهران با محمد و بعضی كادرهای دیگر تهران داشتم اطلاعات مهمی در اختیارم قرار گرفته بود كه باید به هر قیمتی بود آنها را حفظ میكردم لذا تصمیم گرفتم اطلاعات از كادرهای شیراز را محور مقاومت خود وانمود كنم تا ذهن آنها به بیش از آن توجه نكند و در صورتی كه شكنجه سخت و غیرقابل تحمل باشد فقط اطلاعات كماهمیت را در اختیارشان قرار دهم. در این هنگام جریانی پیش آمد كه خیلی به من كمك كرد. به این ترتیب كه در این زمان كه ساعت حدود ۴ بعد از نیمه شب بود منوچهری و سایر ساواكیها كه در آن ایام سخت گرفتار و مشغول بودند در اثر كمخوابی و خستگی انرژی و توانشان تحلیل رفته بود و از طرفی سعی داشتند كه هرچه زودتر اطلاعات مورد نیاز را كسب كنند (آن روزها هنوز شیوههای شكنجه مثل ماهها و سالهای بعد آنقدر پیشرفته نبود كه در عرض چند ساعت بتوانند زندانی را به حرف بیاورند). از این رو فكری به ذهن منوچهری رسید و ناگهان به من گفت: «ببین مقاومت بیهوده است؛ همه چیز لو رفته است؛ بهتر است خود را دچار شكنجههایی كه فكرت هم به آنها نمیرسد نكنی. اگر باور نداری همین الآن دستور میدهم چند نفر از رفقایت را به اینجا بیاورند تا از زبان آنها این مطلب را بشنوی.» و به دنبال آن یكی از ساواكیها را به دنبال آوردن بچهها فرستاد. پس از چند دقیقه سعید محسن و ناصر صادق را به داخل اتاق آوردند و منوچهری به آنها گفت كه به او بگویید كه همه چیز لو رفته است. در اینجا سعید محسن و ناصر صادق با زیركی تمام آنچه را كه لو رفته بود گفتند و در واقع به این وسیله به من فهماندند كه چه چیزهایی لو نرفته است. واضح بود كه گفتن آنچه لو رفته است در واقع دادن اطلاعات سوخته است ولی این موضوع در آن لحظات برای من اهمیت حیاتی داشت. در همینجا باید بگویم كه ناصر صادق كه در كنار من نشسته بود از خستگی و گیجی ساواكیها استفاده كرد و زیر لب مطالبی را در مورد بعضی مسائل كه ساواكیها اطلاعی نداشتند به من گفت.
***
تا اواخر شهریورماه سال ۱۳۵۰ بخش عمدهای از اعضای سازمان گرفتار شدند كه بیشتر اعضای باسابقهی سازمان نیز بین این عده بودند. اما هنوز عدهای آزاد بودند كه در بین آنها تعدادی از اعضای باسابقه نیز وجود داشتند كه مهمتر از همه محمد حنیفنژاد بود. غیر از او افراد دیگری مثل رسول مشكینفام، اصغربدیعزادگان، تراب حقشناس، نبیمعظمی، محمد سیدی و عدهای دیگر نیز هنوز آزاد بودند.
این عده در اواخر شهریورماه تصمیم میگیرند كه با ربودن و گروگان گرفتن شهرام (پسر اشرف خواهر شاه) آزادی اعضای دستگیر شده را به دست آورند. و در اول مهرماه اقدام به این كار میكنند. اما در اثر دخالت یك ماشینپا كه در آنجا حضور داشته و مقاومت شهرام و تجمع عدهای از مردم موفق به این كار نمیشوند و ظاهراً ماشینپا نیز در این جریان مجروح میشود.
پس از آن هرچند كه عدهای معتقد بودهاند كه در این شرایط وظیفهی اصلی سازمان حفظ بقیهی افراد و دور نگهداشتن آنها از زیر ضربات ساواك و تجدید سازماندهی میباشد اما اعضای دیگر از سازمان اعتقاد داشتهاند كه برای حفظ روحیهی سازمان و مقابله با تبلیغات رژیم و امكان گسترش آیندهی سازمان باید یك رشته اقدامات اجرائی انجام شود. بالاخره نظر دستهی دوم پذیرفته میشود و برای اولین اقدام، تخریب یك دكل برق را در حومهی تهران درنظر میگیرند كه تخریب این دكل میتوانسته به قطع برق تهران منجر شود. اما این اقدام نیز با شكست مواجه میشود و تمام افراد شركتكننده در این كار توسط مأموران انتظامی دستگیر میشوند. با دستگیر شدن این عده سرنخهای جدیدی به دست ساواك میافتد و ساواك با استفاده از این سرنخها و تعقیب و مراقبتهای دقیق بالاخره محمد حنیفنژاد، اصغر بدیعزادگان، رسول مشكینفام و جمعی دیگر از كادرهای باسابقه را دستگیر میكند.
به این ترتیب تا اواخر مهرماه حدود هفتاد نفر از اعضای سازمان دستگیر شدند كه در بین آنها تمام اعضای كادر مركزی و قسمت اعظم كادرهای باسابقهی سازمان وجود داشتند. آنهایی كه هنوز در بیرون از زندان بودند غیر از چند نفر كه نسبتاً سابقهی كار سازمانی داشتند بقیه را اعضای جوان و كمسابقه و نسبتاً جدید سازمان تشكیل میدادند. در واقع ضربات وارد شده بر سازمان چنان شدید بود كه بدنهی اصلی سازمان متلاشی شد.
در این مدت همهی اعضای دستگیر شده در زندان اوین بودند. غیر از اعضای سازمان، تعداد زیادی نیز از گروههای دیگر سیاسی در آنجا بودند و زندان اوین چند برابر ظرفیت زندانی داشت. در اغلب سلولها چهار نفر زندانی بودند. من در ابتدا با محمد بازرگانی و دو نفر دیگر كه از گروههای دیگر بودند در یك سلول بودیم. بعد از چند روز من و محمد بازرگانی را به یكی از سلولهایی كه تازه ساخته شده بود فرستادند. این سلولها در زمینی بالاتر از ساختمانهای قبلی ساخته شده و متشكل از ۲۰ ردیف سلول بود كه در یك ردیف بودند و هیچ پنجرهای هم نداشت. خیلی مرطوب بود و فقط با یك لامپ كمنور كه در بالای در و پشت یك توری فلزی قرار داشت روشن میشد. به دست آوردن هرگونه خبری از دیگران و از دنیای خارج در این سلولها بسیار مشكل بود. فقط گاهی اوقات هنگام رفتن به دستشویی، زندانیان با صدای خیلی آهسته به طوری كه نگهبانها متوجه نشوند نام افراد زندانی در سلولها را به اطلاع یكدیگر میرساندند.
یك روز كه محمد بازرگانی را به نزد پزشك زندان (شاید هم سلمانی زندان، درست یادم نیست) برده بودند فهمیده بود كه محمد حنیفنژاد و بقیه هم دستگیر شدهاند و به این ترتیب این خبر به سلولهای بالا رسید. بعد كه نبی معظمی را هم به یكی از این سلولها آوردند اطلاعات دیگری به دست آوردیم و فهمیدیم كه اعضای دیگری هم دستگیر شدهاند.
یك شب محمد حنیفنژاد كه در اثر شكنجهها و بیخوابی و آزارهای مداوم هنگام بازجوییها مریض شده بود تقاضا میكند كه یكی دو نفر از اعضای سازمان را به سلول او بفرستند. ساواكیها ابتدا قبول نمیكنند اما بالاخره میپذیرند و دكتر محمد میلانی را كه پزشك بود و مرا به سلول او بردند. یكی از بازجوها هم در آنجا بود. بعد از یكی دو ساعت دكتر میلانی را به بندی كه در آن زندانی بود بردند و بازجو هم رفت اما اجازه دادند كه من در سلول محمد حنیفنژاد بمانم. پس از دو سه روز كه حال محمد كمی بهتر شد مرا هم از سلول او بردند ولی به سلولهای اوین نفرستادند و احتمالاً برای اینكه محمد به وسیلهی من پیامی برای دیگران نفرستد مرا مستقیماً به زندان عشرتآباد بردند كه در پادگان نظامی عشرتآباد قرار داشت. هیچیك از افراد سازمان در این زندان نبود.
بعد از مدتی مجدداً مرا به زندان اوین بردند و در یكی از همان سلولها زندانی كردند، هیچكس دیگری هم در این سلول نبود. بعد از یكی دو روز مرا به اتاق بازجویی بردند و در آنجا یكی از بازجوها (باصری) به من گفت كه تو زن و بچه داری و باید به فكر زن و بچهات باشی. انصاف نیست كه سالها در زندان بمانی و یا اعدام شوی و باید به فكر نجات خود باشی. فوراً حدس زدم كه منظورش چیست. در آن روزها ساواك میخواست افرادی را حاضر به مصاحبهی تلویزیونی كند و برای این كار افرادی را كه زن و بچه داشتند بیشتر تحت فشار قرار میداد زیرا این افراد به دلیل متأهل بودن و داشتن زن و بچه تحت فشار روحی بیشتری بودند. در پاسخ گفتم كه منظورتان چیست؟ گفت كه باید مصاحبهی تلویزیونی انجام دهی. گفتم من این كار را نمیكنم. گفت اگر این كار را نكنی با پروندهی سیاسیای كه داری اعدام میشوی. گفتم به هرحال این كار از من ساخته نیست. وقتی دید قبول نمیكنم مقداری تهدید كرد و مرا به سلول فرستاد. یكی دو بار دیگر این جریان تكرار شد و هر بار گفتم كه مصاحبه نمیكنم. تا اینكه یكباره فشارها قطع شد و مرا به بند عمومی زندان اوین نزد بقیه فرستادند. چندی بعد فهمیدیم كه یكی از افراد سازمان یعنی ناصر سماواتی حاضر به مصاحبه شده بوده است و به همین علت فشار روی بقیه قطع شده بود.
پس از مدتی ما را به زندان قزل قلعه فرستادند. در اینجا اعضای سازمان در اتاق بزرگی كه به بند یك مشهور بود اقامت داشتند. چند نفر از اعضای نهضت آزادی نیز كه به خاطر همكاری و ارتباط با سازمان دستگیر شده بودند در این اتاق بودند.
در زندان قزلقلعه بودیم كه مقدمات تشكیل دادگاهها شروع شد و برای بازپرسی و تشكیل پرونده ما را به دادگاه نظامی ارتش میبردند.در اواخر سال 50 اولین دادگاهها تشكیل شد. اعضای سازمان قرار گذاشته بودند كه اگر دادگاه علنی باشد از سازمان دفاع كنند و در غیر این صورت فقط به دفاع شخصی یا به اصطلاح حقوقی بپردازند تا محكومیتها سبكتر شود. اولین دادگاه اعضای سازمان كه تقریباً همزمان با یك دادگاه مربوط به گروه فدائیان تشكیل میشد علنی بود كه این كار رژیم به علت فشارهایی بود كه از خارج و از طرف مخالفان رژیم در خارج از كشور وارد میشد. رژیم به این دلیل و با این هدف كه در این دادگاه علنی دفاع سیاسی صورت نگیرد و احتمالاً به خاطر این كه مجبور به صدور احكام اعدام در اولین دادگاه كه باعث اعتراضات شدید به خصوص در خارج از ایران میشد نشود ۱۱ نفر را برای محاكمه در این دادگاه انتخاب كرده بود كه هفت نفر از آنها اتهامات سنگینی نداشتند و چهار نفر هم كه از اعضای كادر مركزی بودند پروندهی سبكتری نسبت به سایر اعضای كادر مركزی داشتند و از اعضای جدید كادر مركزی بودند. لازم به تذكر است كه سازمان در هنگام دستگیریهای شهریور و مهر 50 دارای ده نفر كادر مركزی بود. از این عده دو نفر یعنی محمد حنیفنژاد و سعید محسن از بنیانگذاران سازمان و برجستهترین افراد آن بودند پس از آنها اصغر بدیعزادگان قرار داشت. تا اواخر سال ۴۹ به تدریج سه نفر دیگر به كادر مركزی افزوده شده بودند كه عبارت بودند از علی باكری، محمود عسكریزاده و بهمن بازرگانی. از اواخر سال ۴۹ كه به تدریج سازمان گستردهتر شده و فعالیتهای بیشتری را شروع كرده بود نیاز به تقسیم كار بین كادر مركزی و افزایش تعداد افراد كادر مركزی احساس شده بود. لذا سازمان چهار نفر دیگر را وارد كادر مركزی كرد كه عبارت بودند از ناصر صادق، علی میهندوست، محمد بازرگانی و مسعود رجوی. همین چهار نفر بودند كه به اضافهی هفت نفر از اعضای غیر كادر مركزی چنانكه اشاره شد در اولین دادگاه محاكمه میشدند. چون طبق قرار قبلی بین اعضای سازمان، در این دادگاه دفاع سیاسی صورت گرفت لذا بقیهی دادگاهها را رژیم غیرعلنی كرد و علاوه بر آن عدهای را به بازپرسی مجدد بردند و دادستان ارتش اتهامات سنگینتری را برای آنها در نظر گرفته، تقاضای مجازاتهای شدیدتری كرد. از جمله مرا كه در بازپرسی اول فقط اتهام اقدام علیه امنیت كشور را برایم در نظر گرفته بودند و مجازات آن حداكثر ده سال زندان بود دوباره به بازپرسی بردند و این بار دو اتهام دیگر یعنی اقدام برای سرنگونی سلطنت و شركت در دستهی اشرار مسلح بر آن افزودند كه مجازات این دو اتهام اعدام بود. اما دادگاه ما به صورت مخفی و یا غیرعلنی بود لذا من هرچند به صلاحیت دادگاه به خاطر غیرعلنی بودن آن اعتراض كردم اما دفاعیات من فقط حقوقی و شخصی بود. دادگاه دو اتهام اول را غیروارد تشخیص داد اما اتهام اقدام علیه امنیت كشور را وارد دانست و مرا به اشد مجازات این اتهام یعنی ده سال زندان محكوم كرد. این محكومیت در دادگاه تجدیدنظر هم تأیید شد.
در دادگاههای بدوی و تجدیدنظر كه برای اعضای سازمان تشكیل شد اعضای كادر مركزی و نیز رسول مشكینفام به اعدام و بقیه به حبس و زندان محكوم شدند. از بین كادر مركزی دو نفر مشمول یك درجه بخشودگی شدند و حكم اعدام آنها به حبس ابد تبدیل شد و بقیه و رسول اعدام شدند. دو نفری كه مشمول بخشودگی از اعدام شدند بهمن بازرگانی و مسعود رجوی بودند. بخشودگی بهمن ظاهراً و تا آنجا كه من اطلاع دارم (بر اساس آنچه كه به خود بهمن گفته بودند) به خاطر این بوده كه برادرش محمد بازرگانی قبل از او محاكمه و اعدام شد و لذا رژیم به خاطر این موضوع برادر دیگر را مشمول یك درجه تخفیف قرار داده بود. در مورد مسعود رجوی گفته میشد كه به خاطر فعالیت و اقدامات برادرش كاظم رجوی در خارج برای جلوگیری از اعدام او بوده است. گفته میشد كه كاظم رجوی ساكن سوئیس بوده و چون شاه هر سال تعطیلات زمستانی خود را در سوئیس میگذراند برای جلوگیری از ایجاد سروصدا و اعتراضات مخالفان كه كاظم رجوی در آنها نفوذ داشته با عفو مسعود رجوی از اعدام، خواسته است كه به مخالفان امتیازی بدهد تا آرامش اقامتگاه زمستانی او را به هم نزنند. البته این چیزی بود كه اعضای سازمان میگفتند. به هر حال به هر دلیل كه بود او هم از اعدام نجات یافت. اما با توجه به اینكه بهمن پس از مدتی از سازمان جدا شد و مسعود رجوی هم از آخرین اعضای كادر مركزی بود و تسلط و نفوذی بر اعضای قدیمی و باسابقهی سازمان نداشت عملاً كادر مركزی از بین رفت. تشكیلات سازمان چه در داخل زندان و چه خارج از آن به تدریج از هم پاشیده شد.
***
از زندان قزلقلعه ما را به زندان موقت شهربانی (فلكهی شهربانی) و از آنجا به زندان قصر بردند. با توجه به افزایش تعداد زندانیان و آماده شدن زندانیهای جدید در شهرستانها، عدهای را به زندان شیراز، زندان مشهد و زندانهای دیگر فرستادند. من جزء افرادی بودم كه به زندان شیراز اعزام شدند. در زندان شیراز ابتدا دارای امكانات نسبتاً خوبی نسبت به زندانهای قبلی بودیم اما با شورشی كه در فروردین ۵۲ به وسیلهی زندانیان سیاسی (در هنگام یك بازرسی از زندان توسط مأموران ساواك) به وقوع پیوست امكانات ما به حداقل رسید. این شورش كه به زخمی شدن تعدادی از زندانیها و مأموران شهربانی منجر شد باعث گردید كه شرایط زندان بسیار سخت شود. ورود بسیاری از امكانات به زندان قطع شد. دارو كم بود. تعداد زیادی همیشه بیمار بودند.
با وجود این هنوز روحیهی زندانیها خوب بود. اما ضربههای سنگینی كه به تدریج به گروههای سیاسی خارج از زندان (مثل فدائیان، مجاهدین و غیره) وارد میشد و نیز عدم تحقق بسیاری از اهداف این گروههای سیاسی كه زندانیان به آنها وابسته بودند امید به پیروزی را كاهش میداد. مجموعهی این عوامل باعث تضعیف اتحاد و همبستگی بین زندانیان میشد زیرا این اتحاد و همبستگی بر پایهی اهداف مشترك بنا شده بود در حالی كه این اهداف كمكم و به تدریج دور از دسترس به نظر میرسید. به عبارت دیگر روحیهی انزوا طلبی گسترش مییافت. در این میان افكار تازهای در بین بعضی كسانی كه زندانهای طویلالمدت داشتند پیدا شد. این افراد از گروههای مختلف بودند و در ابتدا هرنوع تشكیلات و گروهبندی را نفی میكردند. كمكم بعضی از آنها حتی لزوم نظم و انضباط معمول زندان را نیز قبول نمیكردند. در آن ایام زندانیان نظم و قواعدی در زندان برقرار كرده بودند و برای استفادهی بهتر از امكانات محدود زندان، توزیع كتاب، توزیع دارو، تهیهی غذای بیماران و غیره نظم و ترتیب و تقسیم مسؤولیتهایی به وجود آورده بودند. بدیهی بود كه اگر كسی حاضر به قبول این نظم و قواعد نبود ممكن بود با دیگران اختلاف پیدا كند كه طبعاً به آرامش زندان لطمه وارد میشد. به هر حال این افراد میگفتند كه هركس باید بر اساس ماهیت و ذات خود حركت كند نه بر اساس آنچه جمع از او خواسته است، به همین دلیل در زندان به آنها «ذاتیون» یا «حركتی»ها و غیره میگفتند.
در این شرایط در مورد برخورد با مأموران زندان دو نظر مختلف به وجود آمده بود. عدهای كه جوانتر و تندروتر بودند معتقد به درگیری با مأموران بودند. اما اكثریت افراد زندانی چنین فكر نمیكردند. به نظر این اكثریت زندانیها، مأموران زندان دشمن اصلی ما نبودند و درگیری با آنها هیچ حاصلی جز بدتر شدن شرایط زندان نداشت. افراد باتجربهتر هم همین نظر را داشتند. من هم با این نظر موافق بودم. به این ترتیب كمكم جو زندان معتدلتر شد و من و چند نفر دیگر كه خانوادههایشان در شیراز اقامت داشتند امكاناتی را از قبیل دارو، میوه و خوراكهای مناسب برای بیماران به وسیلهی خانوادههایمان تهیه میكردیم. خانوادههای شهرستانی نیز در هنگام ملاقات وسایل و امكاناتی را برای زندانی خود میآوردند كه چون وضع معتدلتر شده بود از آنها قبول میكردند و به زندانی تحویل میدادند.
در این مدت یكی از افسران زندان كه فردی معتقد، مذهبی و بسیار شریف بود و در ضمن در دانشگاه شیراز هم مشغول به تحصیل برای گرفتن لیسانس ریاضی بود برای رفع اشكالات درسی خود از من كمك میگرفت و من به كمك او امكانات زیادی برای زندان به خصوص برای بیماران فراهم میكردم و بسیاری از نیازمندیهای زندانیها را به خانوادهام سفارش میكردم بیاورند و به وسیلهی این افسر زندان اجازهی ورود امكانات و نیازمندیها را به دست میآوردم. (این افسر شهربانی بعد از انقلاب تا درجهی تیمساری ارتقاء پیدا كرد؛ تیمسار پیشهور كه فعلاً بازنشسته است.)
از اواسط سال ۱۳۵۴ تعدادی از همكاران من در دانشگاه شیراز به رئیس دانشگاه كه در آن زمان دكتر فرهنگمهر بود مراجعه میكنند و از او میخواهند كه برای آزادی من اقدام كند. دكتر فرهنگمهر علاوه بر اینكه خود آدم بانفوذی بود با اسدالله علم كه قبلاً رئیس دانشگاه شیراز و در آن زمان وزیر دربار بود آشنایی و دوستی داشت و با علم در این مورد صحبت میكند و علم به تقاضای او اقدام میكند. در ابتدا از مسؤولان زندان نظرخواهی میكنند و آنها نظر مساعد میدهند كه البته تلاش تیمسار پیشهور كه در آن زمان سروان یا سرگرد بود نقش اساسی داشت. سپس از من خواستند كه برای انجام مراحل نهایی تقاضایی بنویسم. من به شرطی قبول كردم كه نامهی من تقاضای عفو نباشد و فقط تقاضای آزادی از زندان باشد و بالاخره پذیرفتند. مضمون آن نامه كه چند سطر بیشتر نبود این بود كه چون من همیشه قصد خدمت به كشورم را داشتهام تقاضا دارم كه از زندان آزاد شوم تا بتوانم به كشورم خدمت كنم.
بالاخره در آخرین روز سال ۱۳۵۴ پس از چهارسال و شش ماه از زندان آزاد شدم. تا پیروزی انقلاب اسلامی ایران به من اجازهی كار در دانشگاه و اصولاً اجازهی كار آموزشی نمیدادند و لذا به صورت آزاد به كارهای مهندسی در رشتهی خود یعنی رشتهی راه و ساختمان مشغول به كار بودم. پس از پیروزی انقلاب از من دعوت شد كه مجدداً به خدمت دانشگاه درآیم و از آن زمان تا حال حاضر مشغول به خدمت در دانشگاه شیراز هستم.