بخش دوازدهم
در آن ایام بین فعالان سیاسی بحثهایی نیز برسر محل شروع عملیات اجرائی وجود داشت. غیر از تودهایها و وابستگان به سیاست شوروی كه اصولاً به عملیات مسلحانه اعتقاد نداشتند و كار سیاسی را تبلیغ میكردند، تقریباً همهی گروههای مبارز به عملیات مسلحانه معتقد شده بودند. معهذا بعضی روش چینی یعنی مبارزه از روستا و عدهی بیشتری روش آمریكای لاتین كه تحت تأثیر انقلاب كوبا و نظرات چهگوارا بود یعنی جنگ چریكی شهری را ترجیح میدادند. سازمان معتقد بود كه هر عملی كه تأثیر مطلوب را داشته باشد باید انجام شود چه در شهر و چه در روستا. اما بافت تشكیلاتی سازمان و شرایط موجود یعنی اینكه تقریباً همهی اعضاء و امكانات سازمان در شهرها متمركز بود و نیز جمعیت روزافزون شهرها و امكان مخفی شدن در بین جمعیت شهری و وجود امكانات انسانی و مادی بیشتر در شهرها و تسلط زیاد رژیم در روستاها و آگاهی بیشتر در بین مردم شهرها و نظایر اینها باعث میشد كه عملاً سازمان عمدتاً روی شهرها فكر كند و از امكانات روستایی و عشایری بیشتر به عنوان امكانات جنبی و تكمیلی استفاده نماید.
به هر حال در بحث استراتژی راههای مختلف عملیات مسلحانه با هدف شكستن ثبات سیاسی رژیم مطرح میشد و مورد بحث قرار میگرفت. در این بین یك كار برجستگی خاصی داشت و اغلب اعضای سازمان آن را در صورت امكان بهترین اقدام عملی میدانستند و آن ترور شاه بود. پس از آن لیستی از مهرههای اصلی رژیم تهیه شده بود و شناسایی آنها و جزئیات زندگی و برنامههایشان توسط شاخهی اطلاعاتی سازمان كه تحت نظر محمود عسكریزاده قرار داشت انجام میگرفت تا در صورت امكان ترور شوند. البته كارهای عملی دیگر نیز مورد بررسی و شناسایی قرار گرفته بود.
زمان شروع عملیات، ایام جشنهای ۲۵۰۰ ساله در اواسط سال 50 انتخاب گردید. زیرا در این روزها چون تعداد زیادی از سران و برجستگان سیاسی كشورهای مختلف دنیا دعوت شده و به ایران میآمدند و طبعاً ایران در كانون توجه قرار میگرفت هرگونه عملیات اجرایی اثر چند برابر نسبت به سایر مواقع داشت چه در داخل كشور و چه در خارج آن.
در زمینهی تهیهی امكانات، غیر از امكاناتی كه از خارج توسط اعضای ملحق شده به الفتح به ایران وارد شد، سازمان از اوایل سال 50 در صدد تهیهی امكانات مادی، تسلیحاتی، انسانی و شناسایی مناطق و افراد مؤثر چه در شهرها و چه در سایر نقاط كشور بود. هركس در روستاها یا عشایر امكاناتی داشت مقرر شده بود كه آن امكانات را بررسی كرده، ارتباطهای لازم را البته با رعایت مسائل امنیتی برقرار كند. نقاط مرزی و افراد مطمئن بانفوذ در آن مناطق جهت تهیهی اسلحه و یا تأمین امكانات ورود و خروج به كشور در صورت امكان شناسایی شده، با آنها ارتباط برقرار میگردید. در شهرها نیز ارتباطات با افراد بانفوذ و سیاسی و دارای امكانات گسترش می یافت. در همین رابطه با اعضای سابق نهضت آزادی ایران و یا بعضی وابستگان به جبههی ملی و افراد سیاسی خوشنام ارتباطاتی برقرار گردید. (قبلاً سعی میشد به خاطر مسائل امنیتی با این افراد تماس گرفته نشود.) آیتالله طالقانی تا حدودی در جریان قرار گرفت. با مهندس بازرگان با صراحت بیشتری صحبت شده بود. با افراد دیگری نیز در سطوح مختلف تماس برقرار شده بود.
***
بررسی تاریخچهی سازمانهای سیاسی مخفی نشان میدهد كه اغلب این سازمانها و گروهها، هنگام گسترش در تور نیروهای امنیتی میافتند. در مورد سازمان هم همین وضعیت پیش آمد. تا هنگامی كه سازمان به صورت بسته كار میكرد طبعاً با دقت زیاد و مدت طولانیای كه برای عضوگیری صرف میشد، امكان نفوذ نیروهای امنیتی در آن بسیار كم بود. اما وقتی كه سازمان تصمیم به گسترش گرفت طبعاً رعایت نكات امنیتی در مورد همهی افراد مورد تماس چندان ساده نبود. لو رفتن سازمان و برخورد آن با تور پلیسی ساواك از همین طریق صورت گرفت. خلاصهی جریان به شرح زیر است:
یكی از اعضای سازمان كه قبلاً نیز فعالیت سیاسی داشت و چند ماهی هم به زندان افتاده بود، در زندان با یك نفر زندانی به نام «مراد دلفانی» (یا دیلفانی) آشنا میشود. مراد دلفانی از وابستهها یا سمپاتهای حزب توده بوده ولی دارای اعتقادات مذهبی نیز بوده است. لازم به ذكر است كه همهی وابستگان حزب توده غیرمذهبی نبودند و خیلیها از نظر سیاسی به این حزب میپیوستند یا سمپات آنها بودند ولی اعتقادات مذهبی خود را نیز حفظ میكردند.
این فرد كه در مناطق مرزی (فكر میكنم كرمانشاه یا در همان حدود) زندگی میكرد با عضو سازمان یعنی منصور بازرگان در زندان دوست میشوند. در ایام زندان هیچ موضوع مشكوكی از مراد دیلفانی دیده نمیشود كه دلیل بر ارتباط او با نیروهای امنیتی باشد و شاید هم در آن ایام واقعاً ارتباطی با آنها نداشته است. پس از آزادی از زندان به محل زندگی خود برمیگردد و ظاهراً هم فرد قابل اعتمادی به شمار میرفته است. از همین رو منصور تصمیم میگیرد كه در اجرای سیاست سازمان مبنی بر كسب امكانات انسانی و منطقهای با این فرد (بیشتر به منظور تهیهی اسلحه) تماس بگیرد.
متأسفانه این فرد با ساواك همكاری داشته است و طبعاً ساواك را در جریان قرار میدهد. اما به دستور ساواك طوری رفتار میكند كه به او مشكوك نشوند و خود را فردی سیاسی و علاقمند نشان میدهد و برای جلب اطمینان حتی یكی دو قبضه سلاح نیز تهیه میكند. به دلیل اهمیت موضوع یك عضو رده بالاتر سازمان یعنی ناصر صادق مأمور مذاكره و ارتباط با او میشود و از این طریق منصور و ناصر هر دو تحت مراقبت دقیق ساواك قرار میگیرند. ناصر را در تهران نیز تعقیب كرده و به یكی دو خانهی تیمی میرسند اما باز هم اقدامی جهت دستگیری او به عمل نیاورده و همچنان او را تعقیب میكنند. ناصر برای آمد و رفت از موتور استفاده میكرد و موتورسوار بسیار ورزیدهای بود و لذا تعقیب او از یك خانهی تیمی به مكانهای دیگر دشوار بوده است. لذا آن طور كه بعدها ساواكیها در زندان به بچهها گفته بودند ساواك تعدادی موتورسوار ماهر (گویا ۱۶ نفر) را كه برای آنها موتورهای پرقدرت تهیه كرده بودند مأمور تعقیب او میكنند. متأسفانه ناصر به خانههای تیمی زیاد رفت و آمد داشته (او از افراد فعال سازمان و در آن زمان عضو مركزیت سازمان نیز بود) و در نتیجه در اثر تعقیب و مراقبت ساواك اغلب این خانهها لو میروند و از طریق این خانهها به بعضی خانههای دیگر میرسند. ساواك متوجه شده بود كه با سازمان بزرگی سر و كار دارد و لذا برای اینكه بتواند همهی افراد را دستگیر كند اقدام به دستگیری افراد شناخته شده نمیكند. اما چون به جشنهای دوهزار و پانصدساله نزدیك میشدند و حدس میزدند كه اغلب گروههای سیاسی ممكن است این زمان را برای اقدامات عملی در نظر گرفته باشند و حفظ امنیت و آرامش در این زمان برای رژیم خیلی مهم بود با وجود اینكه حدس میزدهاند كه هنوز همهی افراد شناخته نشدهاند اما به ناچار در اوایل شهریور ۵۰ هجوم خود را به خانههای تیمی به صورت ناگهانی و همزمان شروع كرده، در همان شب اول تعداد زیادی (حدود ۳۲ نفر) را دستگیر میكنند. با كشف مدارك از خانهها و شناسایی افراد و بازجویی و شكنجه، تعداد دیگری را نیز شناسایی و دستگیر میكنند. معمولاً در هر خانهی تیمی یا خانههای افراد سازمان یك یا چند جاسازی وجود داشت كه مدارك را در مواقعی كه مورد لزوم و استفاده نبود در آنها جا میدادند. ساواك ابتدا از وجود جاسازیها مطلع نبوده است. اما اشتباه یكی از اعضاء سبب میشود كه ساواك به وجود جاسازی پی ببرد. بدین صورت كه این فرد برای اینكه وانمود كند كه همهچیز همان است كه ساواك یافته و چیز دیگری وجود ندارد محل جاسازی یك اسلحه را كه ساواك از وجود آن مطلع شده بود به ساواك میگوید به امید اینكه ساواك فكر كند كه دیگر چیزی وجود ندارد. اما به این ترتیب ساواك میفهمد كه خانهها دارای جاسازی است. به این ترتیب مجدداً خانههای تیمی و خانههای افراد را با دقت خیلی زیاد و به منظور یافتن جاسازیها كاوش و بازرسی میكنند كه مدارك زیادی به این ترتیب لو میرود.
یكی از اشتباهات دیگر كه باعث شده بود تقریباً همهی اعضای اصلی سازمان توسط ساواك شناخته شوند (حداقل با اسم كوچك یا اسم مستعار) این بود كه در روز قبل از دستگیری به منظور تجدید سازمان جهت اقدامات عملی، چارت یا نمودار سازمانی اعضای اصلی در كمیتهی مركزی تهیه میشود تا تعیین وظایف و سازمانبندی جدید انجام شود. متأسفانه علیرغم تأكیدات و روش كلی مرسوم در سازمان كه چنین اسنادی میبایست بلافاصله نابود شوند این نمودار در آن شب از بین برده نمیشود و به دست ساواك میافتد. بدین ترتیب ساواك حداقل از تعداد و اسامی كوچك یا مستعار اعضای اصلی سازمان آگاه میشود.
به هر حال تا اواخر شهریور ۵۰ نزدیك به یكصد نفر از اعضای اصلی سازمان دستگیر شدند. من در تاریخ ۲۹ شهریور در تهران دستگیر شدم كه جریان آن به شرح زیر بود.
پس از دستگیریهای اولیه كه متأسفانه تعدادی از كادر مركزی و از جمله سعید و ناصر نیز بین آنها بودند، اعضای باقیمانده سعی میكنند كه بقیهی اعضا را مطلع سازند تا مخفی شوند. متأسفانه در این مورد نیز تعللهای عمدهای صورت میگیرد و بعضی خانههای تیمی بر اساس یك اطمینان بیمورد كه فكر میكردهاند لو نرفته، خالی نمیشوند و لذا آنها نیز به اشغال درآمده و افراد دیگری دستگیر میشوند. چند روز بود به ما در شیراز نیز اطلاع داده شده بود كه در تهران چه پیش آمده است و قرار شد كه از شیراز به تهران رفته و مخفی شویم. در آن هنگام جواد برائی، فرهاد صفا و مسعود اسماعیلخانیان در شیراز نبودند. جواد در ذوبآهن اصفهان كار میكرد كه در آنجا دستگیر شد. البته ابتدا فرد دیگری به اسم جواد را به جای او دستگیر كرده بودند اما به زودی متوجه میشوند كه این فرد، جواد برائی نیست (آنها فقط اسم كوچك جواد و محل كار او را میدانستهاند) و پس از آن خود جواد را دستگیر میكنند. در شیراز من، مهدی محصل، حسین محصل، محمدرضا شمس، كورش حقیقیطلب، حمید مشكینفام، كریم رستگار، سعید شاهسوندی، ستار كیانی و ناصر انتظارمهدی اقامت داشتیم كه همگی غیر از مهدی و حسین محصل به تهران رفتیم. البته اعضای ردههای پایینتر متواری نشدند زیرا اولاً سازمان حدس میزد كه این افراد لو نرفتهاند و ثانیاً اگر هم دستگیر میشدند اتهامهای سنگین مثل اتهام عضویت اصلی و رسمی متوجه آنها نبود. از بین افراد نامبرده نیز معلوم نبود چه كسانی لو رفتهاند ولی به هر حال احتیاط حكم میكرد كه همهی این افراد مخفی شوند.
من بعد از مطلع كردن بچهها و توصیههای لازم برای خارج شدن آنها از شیراز به تهران رفتم. (مهدی و حسین محصل كه در شیراز ماندند در همانجا دستگیر شدند. در این مورد نیز ابتدا فرد دیگری را به جای مهدی دستگیر كردند زیرا فقط میدانستند كه مهدی دانشجوی پزشكی است و اسم فامیل او را نمیدانستند. ولی بعداً آن فرد را رها كرده، مهدی را دستگیر كرده بودند و بلافاصله هر دو را به تهران فرستاده بودند.) همسرم مینو و دخترم آزاده را كه تازه شش ماه داشت در حالی ترك كردم كه دیگر امیدی به دیدار مجدد آنها نداشتم. آن شب یكی از اندوهبارترین شبهای زندگی من بود.
در تهران ابتدا در مسافرخانهای كه دو سه تن از بچههای فامیل كه برای كارهای شخصی خود به تهران آمده بودند در آن اقامت داشتند ساكن شدم. این مسافرخانه در خیابان ناصرخسرو بود و چون به اسم آنها اتاق گرفته شده بود نام من در بین مسافران مسافرخانه نبود. (در آن هنگام و بعدها نیز در هتلها اسامی افراد و مهمانان هتل هرشب به شهربانی داده میشد و برای همین، اقامت در هتل نیاز به كارت شناسایی داشت و من از این موضوع مطلع بودم اما در مسافرخانهها دقت زیادی به عمل نمیآمد.) به منزل برادر بزرگم منوچهر نرفتم زیرا حدس میزدم كه در صورتی كه دنبال من باشند حتماً منزل برادرم را كنترل خواهند كرد ولی برادر كوچكترم غلامعلی كه او هم در تهران اقامت داشت از اقامت بچههای فامیل كه همسن او بودند در تهران و در مسافرخانه اطلاع داشت و لذا یكی دو روز بعد كه برای دیدن آنها آمده بود از بودن من در تهران مطلع شد اما تعجب كرده بود كه چرا به منزل برادرم نرفتهام و در مسافرخانه اقامت گزیدهام زیرا نه او و نه هیچكس دیگر از فامیل و بستگان و خانواده (غیر ازمینو همسرم) از فعالیتهای سیاسی من اطلاع نداشت. به او گفتم كه تصمیم گرفتهام كه به تهران بیایم و در تهران شغلی انتخاب كنم و ساكن شوم ولی تا هنگامی كه شغل مناسب پیدا شود بچهها در شیراز میمانند و فعلاً من میخواهم یك اتاق موقت اجاره كنم تا بعداً سرفرصت خانهی مناسبی پیدا كنم و چون منزل برادرم منوچهر در شمیران است و از مركز شهر دور است فعلاً به آنجا نرفتهام تا هم فرصت داشته باشم اتاقی در اینجا پیدا كنم و هم بهتر به جستجوی خود برای یافتن كار برسم. هرچند این استدلال چندان معقول نبود اما او دلیلی برای شك كردن نداشت. اما اصرار كرد كه به منزل او بروم كه در مركز شهر بود (او هنوز ازدواج نكرده و اتاقی در خانهای در محلات مركزی شهر داشت). به هر ترتیب بود آن شب از رفتن با او خودداری كردم و قرار شد فردا او را در محلی ملاقات كنم. رفت و آمد او به منزل برادرم زیاد نبود و فقط هفتهای یا دوهفتهای یكبار بیشتر به منزل آنها نمیرفت لذا از طریق او نتوانستم بفهمم كه آیا ساواك به منزل برادرم رفته است یا نه. فردا كه او را دیدم اصرار كرد كه شب را به منزل او بروم. ضمن صحبت فهمیدم كه این اتاق را تازه اجاره كرده و هنوز برادرم از آدرس او اطلاعی ندارد. در نتیجه فكر كردم كه حتی اگر ساواك به منزل برادرم رفته باشد چون او از آدرس جدید غلامعلی اطلاع ندارد لذا امشب هم كسی به او دسترسی ندارد. (حدس میزدم كه اگر ساواك به منزل برادرم مراجعه كند چون برادرم از فعالیت سیاسی من آگاه نیست هرگونه اطلاع را میتوانند در مورد سایر افراد خانواده و محل زندگی آنها از او به دست آورند). بنابراین پذیرفتم و آن شب را به منزل غلامعلی رفتم. اما در این فاصله ساواك كه ابتدا فقط اسم كوچك و محل كار مرا فهمیده بود پس از چند روز بالاخره به هویت من پی برده و به منزل پدر همسرم كه در این زمان همسرم نیز در آنجا بود (زیرا به توصیهی من پس از رفتن من همسرم خانهمان را تخلیه كرده و به منزل پدرش نقل مكان كرده بود. منزل ما در آن زمان استیجاری بود) رفته بودند. در آنجا همهی وسایل را زیر رو كرده و آدرس مرا خواسته بودند. همسرم گفته بود كه او به تهران رفته است و وقتی پرسیده بودند كه در تهران كجا اقامت میكند گفته بودند كه طبق معمول به خانهی برادرش میرود (البته همسرم كه از جریانها اطلاع داشت میدانست كه من به منزل برادرم نمیروم). ساواك به منزل برادرم مراجعه میكند اما به او میگویند كه من به آنجا نرفتهام ولی ساواك خانه را تحت كنترل میگیرد و یك مأمور مسلح نیز در خانه و پشت پنجره میگذارند. آنها به برادرم گفته بودند كه ما با برادر شما كاری نداریم و او را دستگیر نخواهیم كرد ولی اطلاعاتی از او میخواهیم و به این ترتیب برادرم را كه از هیچ جا خبر نداشت مطمئن كرده بودند كه با من كاری ندارند. اما برای اینكه همكاری او را در پیدا كردن من جلب كنند به او گفته بودند كه شما باید در یافتن او به ما كمك كنید زیرا امكان دارد كه مأموران او را در خیابان ببینند و درصدد دستگیری او برآیند و او اقدام به فرار كند و در این صورت به او تیراندازی خواهند كرد و ممكن است كشته شود. این مطلب برادرم را كه بسیار به من علاقه داشت به حدی متوحش كرده بود كه گفته بود شما قول بدهید كه به او تیراندازی نكنند من هر طور باشد او را پیدا میكنم و ظاهراً ساواك هم قبول كرده بود. (در آن روزها و در بحبوحهی شروع جشنهای ۲۵۰۰ ساله و به خصوص پس از ماجرای سیاهكل تیراندازی و كشته شدن افراد سیاسی عضو گروهها چندان تعجبی نداشت). به هر حال آنها مدتی در آنجا منتظر میمانند و چون میفهمند كه من به آنجا نخواهم رفت از برادرم سؤال میكنند كه به چه محل دیگری ممكن است بروم. برادرم هرچند مطمئن نبوده اما میگوید فقط منزل برادر كوچكترمان ممكن است رفته باشد و وقتی آدرس او را میخواهند میگوید كه متأسفانه منزلش را عوض كرده و آدرس جدید او را ندارم. ساواكیها مقداری شك میكنند اما از او میخواهند كه محلهای تردد یا دوستان غلامعلی را معرفی كند تا شاید از طریق آنها بتوانند آدرس غلامعلی را پیدا كنند. برادرم میگوید كه او اغلب به یك كتابفروشی میرود و شاید صاحب آن كتابفروشی كه با او دوستی دارد آدرس او را بداند. (این كتابفروش نیز مثل خیلی از كتابفروشها آدم روشنی بود و از مسائل سیاسی كم و بیش سردرمیآورد). به هر حال به آن كتابفروشی مراجعه میكنند. ابتدا برادرم به تنهایی میرود اما صاحب كتابفروشی نبوده است و شاگردش در مغازه بوده است. بلافاصله ساواكیها به كتابفروشی میریزند و آدرس غلامعلی را از شاگرد او میخواهند. شاید اگر خود صاحب كتابفروشی حضور میداشت میفهمید كه اینها برای كار خیر نیامدهاند و به آنها كمك نمیكرد اما شاگردش به آنها میگوید كه فقط آدرس خیابانی را كه او در آنجا خانه گرفته میداند ولی نمیداند كه كدام خانه است. ساواكیها دیگر منتظر نمیشوند و به آن خیابان مراجعه كرده و پس از ساعتها جستجو و تحقیق از افراد و منازل در مورد مستأجران جدید خانههای آن محل بالاخره ساعت دو بعد از نیمه شب منزل را پیدا میكنند. در تمام این مدت برادرم را هم همراه خود برده بودند.
خلاصه ساعت 2 بعد از نیمه شب بود كه زنگ منزل را به صدا درآوردند و زن صاحبخانه پس از چند لحظه به در اتاق آمد و گفت كه چند نفر شما را میخواهند. غلامعلی متعجب و حیرتزده بود كه این موقع شب چه كسی با او كار دارد اما من بلافاصله حدس زدم كه جریان از چه قرار است. هنوز كاملاً از جا بلند نشده بودم كه چهار پنج نفر به داخل اتاق ریختند. ظاهراً ساواكیها به دلیل ترس از فرار من منتظر بازگشت زن صاحبخانه نشده و از دیوار به داخل منزل ریخته و در را باز كرده و وارد شده بودند. به دنبال ساواكیها برادرم منوچهر هم به داخل اتاق آمد. ساواكیها همه مسلح بودند و یكی از آنها كه صورت آبلهرو و بسیار كریه و هیكل بسیار زمختی داشت قبل از همه و با مسلسل در دست به داخل اتاق آمد. این فرد از آن دسته افراد بیمغزی بود كه در واقع مصرفش فقط ایجاد وحشت و ضمناً این بود كه در صورت مسلح بودن فرد مورد تعقیب و تیراندازی او، فدای بقیهی ساواكیها شود. به هر حال به دنبال او منوچهری یكی از سربازجویان ساواك كه خودشان او را دكتر منوچهری مینامیدند و چند نفر نوچهاش وارد شدند. (سربازجوهای ساواك به خودشان لقب دكتر داده بودند و نوچههایشان مهندس نامیده میشدند.) منوچهری به مجرد ورود به اتاق به من گفت كه محمد كجاست؟ (منظورش محمد حنیفنژاد بود) گفتم محمد كیست؟ گفت محمد حنیفنژاد، همان تركه (محمد ترك بود)، همان كه قد بلندی دارد. بعد با تمسخر گفت كه تو او را نمیشناسی، نه؟ گفتم من چه میدانم محمد كجاست. در این موقع یكی از همراهانش سیلی سختی به صورت من نواخت. این مرد در نواختن سیلی استاد بود. در این هنگام رنگ از روی برادرم منوچهر پرید و بدنش به لرزه افتاد. به منوچهری گفتم شما میدانید كه همهی اعضای سازمان فراری شدهاند و ارتباطات سازمان از هم گسیخته است بنابراین ما هیچیك از دیگری خبر نداریم. معلوم بود كه منوچهری این حرف را باور نكرده است. او رو به برادرم كه كمكم متوجه شده بود قضیه خیلی از آنچه او فكر میكرد مهمتر است كرد و گفت میبینید كه برادرتان حاضر به همكاری نیست. بنابراین مجبوریم او را همراه ببریم. در این فاصله تنها توانستم شلوارم را بپوشم و یك كاپشن را كه همراهم بود به تن كنم اما بلافاصله پس از آن به دستهایم دستبند زدند و مرا به طرف در خروجی هل دادند كه قسمتی از لباسم هم پاره شد. بعدها برادرم كرامت كه قریحهی شاعری داشت و در آن زمان بین شعرا شناخته شده بود و با مجلات ادبی نیز همكاری میكرد شعری در این مورد سرود و در یكی از مجلات ادبی چاپ كرد كه بعدها در كتابی به نام «غزل در قلمرو شعر معاصر»[1] منتشر شد. این غزل را در اینجا میآورم:
به چشمهای درشتات سلام … !
هزار چلچله در چشم شب چراغ گرفتند
هزار شاپرك از باغ اشتقاق گرفتند
هزار شاعر، منظومهی «تضاد» سرودند
هزار شاعر، دنبالهی «طباق» گرفتند
ز شرم اینهمه آزردگی، به رود جدایی
تمام نیها، در بیشه اختناق گرفتند
هزار مرد – كه نامرد – در شبی همه دلگیر
زخواب دست سیاوشدلان سراغ گرفتند
به چشم سوختگان خواب اضطراب نشاندند
ز دست تبزدگان شور اشتیاق گرفتند
چه جامههای مقدس كه در حیاط دریدند
چه دستهای مكرم كه در اتاق گرفتند
چو باد هرز خبرچین حرارتی ز تو آورد
سراغ روز جرقّهی من از اجاق گرفتند
گل و درخت و زمین در بهار چشم تو پژمرد
چو دست رد همه بر سینهی نفاق گرفتند
همیشه تلختر از خاك مرده باد شرابی
كه روز فاتحه – پیروز – در مذاق گرفتند
چگونه بیتو به آواز سهرهها بدهم گوش
كنون كه راه نفس را به اختناق گرفتند
چگونه رنگ سپیدار در نگاه من آید
چنین كه چشم مرا با پرِ كلاغ گرفتند
به چشمهای درشتت سلام، ای تن سالار!
كه دستهای بلادیده اتفاق گرفتند
[1]- غزل در قلمرو شعر معاصر (دفتر نخست)، به كوشش جلیل وفا كرمانشاهی، چاپ اول، ۱۳۶۶، ناشر: جلیل وفا، ص ۷۴ و ۷۵.