بخش یازدهم
در زمانی كه مشغول بحث و مجادله با فروشندهی بلیت بودم یك ایرانی كه در آنجا حضور داشت به من گفت شما بهتر است با خود رئیس هواپیمایی صحبت كنید. من نمیدانستم كه ایراناِر در آنجا دفتر و نماینده دارد. فكر میكردم كه همین هندی نمایندهی ایراناِر است. راهنمایی این ایرانی خیلی مفید بود. به من گفت كه دفاتر مدیریت همهی شركتها در طبقهی دوم همین ساختمان است. فوراً به دفتر ایراناِر در طبقهی دوم ساختمان مراجعه كردم. مدیر هواپیمایی ایراناِر یك ایرانی بود كه بسیار آدم خوبی بود. منشی هندی او فوراً مرا به اطاق او راهنمایی كرد. مدیر هواپیمایی خیلی محترمانه و صمیمانه رفتار كرد. به او گفتم كه عضو هیأت علمی دانشگاه هستم و از ایتالیا میآیم و باید هرچه زودتر به ایران برسم و علت اینكه به دوبی آمدهام این بوده كه فكر میكردم از این طریق زودتر به شیراز میرسم و حالا اینجا معطل ماندهام. مدیر هواپیمایی گفت كه اولین پرواز ما فردا بعدازظهر است (آن روز شنبه بود) و معمولاً ما چند صندلی خالی به خصوص در قسمت درجه یك نگهمیداریم برای مواقع ضروری. شما امروز و فردا میتوانید در شهر گردش كنید و یا به دفتر ما بیایید. در اینجا روزنامهها و مطبوعات و مجلاتی كه از ایران میرسد وجود دارد كه برای سرگرمی میتوانید مطالعه كنید. فردا عصر به اتفاق به فرودگاه میرویم زیرا من هنگام پروازها باید در فرودگاه باشم و شما را هرطور باشد به ایران میفرستم. از ملاقات من خوشحال بود زیرا در آنجا افراد ایرانی كه بتواند با آنها صحبت كند كم بودند. اغلب ایرانیها كارگران یا تجار بودند كه با او چندان همروحیه نبودند و از اینكه یك همصحبت پیدا كند خیلی خوشحال میشد. به هر حال گفت كه تا هروقت در اینجا باشید دفتر من در اختیار شماست.
مدتی در دفتر او صحبت كردیم. سپس من به هتل بازگشتم و تصمیم گرفتم كه بعدازظهر به شارجه بروم. علت رفتن من به شارجه این بود كه بچهها یك صندوق پستی در شارجه كرایه كرده بودند تا اگر به هر علتی تماس از طریق خانهی آنها ممكن نشد از طریق صندوق پستی ارتباط برقرار شود و برای مسائل امنیتی صندوق را در شارجه گرفته بودند كه با دوبی فاصلهی كمی دارد و قرار بود كه اگر به هر دلیل خانه را تخلیه كرده باشند یك نفر به شارجه برود و هر روز صبح و عصر صندوق پستی را چك كند. مدتی فكر كردم ولی به این نتیجه رسیدم كه شاید همهی بچهها دستگیر نشده باشند در این صورت فردی یا افرادی كه آزاد هستند میتوانند به این صندوق مراجعه كنند. به هر حال مسلماً صندوق تحت كنترل نبود زیرا اگر قرار بود صندوق هم لو رفته و تحت كنترل باشد خانهی بچهها به طریق اولی میبایست تحت كنترل باشد كه نبود. در هر حال برای من فرقی نداشت زیرا اگر خانه تحت كنترل بوده پس باید من هم تحت كنترل باشم و اگر نبوده پس صندوق هم مسلماً تحت كنترل نیست. بعدازظهر با یك تاكسی به شارجه رفتم و نامهای خیلی عادی تقریباً به این مضمون كه: «برای دیدن شما آمدم نبودید. باز هم خواهم آمد.» به صندوق انداختم. مثل نامهای كه یك دوست برای دوستش فرستاده باشد ولی هیچ نشانی و قرار مشخصی نگذاشتم زیرا واضح بود كه اگر از بچهها كسی آزاد باشد و نامه را دریافت كند میداند كه نویسندهی نامه كیست و به كجا مراجعه خواهد كرد پس در حوالی خانه منتظر خواهد ماند. البته ممكن بود او نتواند مرا بشناسد ولی چارهی دیگری نبود. حداقل او میفهمید كه من به منزل آنها مراجعه كرده و از جریان باخبر شدهام. اما خبری از هیچیك از دوستان نشد.
فردا بعدازظهر به اتفاق مدیر هواپیمایی به فرودگاه رفتیم. از قضا تمام صندلیهای هواپیما به فروش رفته بود. مدیر هواپیمایی بسیار ناراحت شده بود و میگفت كه این اولین بار است كه حتی یك صندلی خالی وجود ندارد و علت آن این است كه چند تن از اعضای خانوادهی امیر دوبی كه ناگهان تصمیم سفر به شیراز گرفته بودند تمام صندلیهای خالی را گرفتهاند و اگر جز این افراد بودند من به هر قیمت كه بود یك صندلی را خالی میكردم اما حالا متأسفانه هیچ كاری نمیتوان كرد. پرواز بعدی روز پنجشنبه یعنی چهار روز دیگر بود. مدیر هواپیمایی كه خجالتزده شده بود اطمینان داد كه پنجشنبه حركت من به ایران صددرصد انجام خواهد شد. و همان موقع یك بلیت درجه یك از صندلیهای رزرو برای من تهیه كرد. اما به حال چارهای نبود و تا پنجشنبه مجبور بودم در دوبی بمانم. روز دوشنبه عصر تصمیم گرفتم یكبار دیگر به منزل بچهها سر بزنم شاید خبری به دست آورم. اما وضع همان بود و ناچار برگشتم. ابتدا در مسجدی كه همان نزدیكی بود مدتی توقف كردم و دو مرتبه به راه افتادم. هنوز فاصلهی زیادی از مسجد دور نشده بودم كه از پشت سر صدایم زدند: «علیآقا! علیآقا!» در یك لحظه فكر كردم كه مرا هم شناختهاند و میخواهند دستگیر كنند. ابتدا فكر كردم جواب ندهم. اما بعد به ذهنم رسید كه اگر من تحت تعقیب باشم و مرا شناخته باشند كاری نمیتوان كرد به خصوص با گذرنامهی من كه به نام واقعی است تشخیص هویت من كاری ندارد. لذا برگشتم و دیدم دو نفر تقریباً هم سن و سال هستند كه مرا صدا زدهاند. یكی از آنها جلوتر آمد و گفت كه من رضا هستم (رضا رضایی) و از تهران آمدهام و شما باید علیآقا باشید و این هم دوستمان محمد است (محمد بازرگانی). گفتم شما از كجا مرا میشناسید؟ گفت روزی كه شما از تهران عازم بیروت بودید وقتی از در خانه خارج میشدید من برای یك لحظه شما را از پشت سر دیدم و همین پیراهن و لباس را به تن داشتید و با همین كیف دستی و لذا الآن فوراً شما را شناختم. سپس یك سری اطلاعات كه كسی جز یك عضو سازمان نمیتوانست داشته باشد ارائه كرد تا من مطمئن شدم كه او از اعضای سازمان است.
با هم به هتل من رفتیم. معلوم شد كه آنها هم به خانهی بچهها مراجعه كرده و به آنها هم گفتهاند كه بچهها را پلیس دستگیر كرده و برده است. و از قرار معلوم هیچكدام هم آزاد نیستند. البته آنها هم نمیدانستند كه علت دستگیری چیست. فقط توانسته بودند به نحوی بفهمند كه هر شش نفر دستگیر شدهاند.
به هر حال جریان مذاكرات و ملاقات با مسؤولان الفتح را برای آنها تعریف كردم و قرار شد كه از ما سه نفر محمد بازرگانی به بیروت برود و با فتحالله خامنهای كه در بیروت منتظر آمدن بقیهی بچهها بود تماس بگیرد و او را از ماوقع مطلع سازد و از طریق او افرادی نیز كه در امان بودند در جریان كارها قرار گیرند. رضا رضایی قرار شد كه در دوبی بماند تا بلكه از جریان دستگیری بچهها اطلاعاتی به دست آورد و ضمناً رابط بین افراد سازمان كه از ایران یا بیروت میآیند باشد. من هم بنا شد كه به ایران برگردم و سازمان را از آنچه اتفاق افتاده و نیز از نتیجهی مذاكرات با الفتح آگاه سازم.
ضمناً قرار گذاشتیم كه فقط روزی چند دقیقه یكدیگر را با رعایت احتیاطهای امنیتی ببینیم تا از سلامتی هم آگاه باشیم. فردای آن روز محمد بازرگانی به بیروت پرواز كرد. چند روز دیگر یعنی تا پنجشنبه را در دوبی بودم. روزها به دفتر شركت هواپیمایی ایرانار میرفتم و روزنامهها و مجلات رسیده از ایران را مطالعه میكردم.
بالاخره عصر روز پنجشنبه با رئیس شركت هواپیمایی ایران به فرودگاه رفتیم. رضا هم به فرودگاه آمد تا از پرواز من به ایران مطمئن شود. خوشبختانه مشكلی پیش نیامد و من به سمت ایران پرواز كردم. پس از فرود هواپیما در شیراز، به سرعت فرودگاه را ترك كرده و به منزل رفتم. پس از آن بلافاصله جواد برائی را پیدا كردم و به او گفتم كه فوراً به تهران برود و با سازمان تماس بگیرد و درخواست كند كه شخص محمد (حنیفنژاد) یا سعید (محسن) یكی فوراً به شیراز بیاید. علت این بود كه از اعضای سازمان در شیراز كسی از جزئیات مسافرت من اطلاع نداشت؛ فقط میدانستند كه برای یك كار سازمانی به تهران رفتهام لذا نمیتوانستم جریان را به آنها بگویم. از طرفی آشنایان غیرسازمانی هم نمیدانستند من به خارج رفتهام و فكر میكردند مسافرت من به تهران بوده است لذا حركت دوبارهی من به تهران غیرعادی جلوه میكرد. به هر حال جواد فوراً به تهران رفت و روز بعد سعید (محسن) به شیراز آمد و كلیهی وقایع را برای او شرح دادم.
از این لحظه به بعد، نجات دادن زندانیان از زندان دوبی در رأس برنامههای سازمان قرار گرفت. دستگیری شش نفر از اعضای سازمان، برخلاف آنچه ابتدا تصور میرفت، از آغاز جنبهی سیاسی نداشت یعنی به دلایل سیاسی صورت نگرفته بود. (این شش نفر عبارت بودند از موسی خیابانی، سید جلیل سید احمدیان، كاظم شفیعیها، محمود مشایخی، حسین خوشرو (ملقب به حسین زنگباری) و یك نفر دیگر كه نامش را الآن به خاطر نمیآورم). در واقع دستگیری آنها به دنبال یك بیاحتیاطی از طرف آنها صورت گرفته بود. به این ترتیب كه چون تا روشن شدن وضعیت عزیمت آنها به بیروت، كار عمدهای در دوبی نداشتند، عصرها كه هوا خنكتر میشد در بازارها و خیابانها گردش میكردند. در همان زمان در یكی از بازارهای دوبی سرقتی صورت میگیرد و پلیس در جستجوی سارقان بوده است. چون این افراد ظاهر كارگری برای خود درست كرده بودند ولی به صورت افراد بیكار آن هم همه با هم و دستهجمعی در بازار گردش میكردهاند پلیس به آنها مشكوك میشود و همه را دستگیر میكند. آنها پس از دستگیری خود را كارگران جویای كار معرفی میكنند. ولی اشتباه دیگری هم مرتكب میشوند یعنی آدرس خود را به پلیس میگویند به این امید كه پلیس تصور كند آنها كارگران عادی هستند و ضمناً اموال مسروقهای هم ندارند. در حالی كه میتوانستند بگویند كه مثل بسیاری از كارگران مهاجر جویای كار هنوز جا و مكان ثابتی ندارند و شبها در ساحل میخوابند. در بازرسیای كه پلیس از خانهی آنها به عمل میآورد متوجه وجود تعدادی كتاب و از جمله یك فرهنگ لغت انگیسی به فارسی میشود كه وجود اینها در خانهی تعدادی كارگر ساده غیرعادی جلوه میكند. به هر حال پلیس آنها را بازداشت كرده و پس از مدتی جریان را به پلیس ایران اطلاع میدهد. پلیس ایران كه در ابتدا موضوع را چندان جدی نگرفته بود تقاضای ارسال مدارك آنها را میكند و پس از دریافت مدارك متوجه جعلی بودن آنها میشود و لذا تقاضای استرداد افراد را مینماید.
در این فاصله رسول مشكینفام به دوبی میآید و از ایران نیز سازمان دو نفر دیگر یعنی حسین احمدی روحانی و نفر دیگری را (كه فعلاً نامش در خاطرم نیست) به دوبی اعزام میدارد. این سه نفر موفق میشوند كه با اعضای زندانی ارتباط برقرار كنند. جالب است كه در این زمان زندانیان در دوبی جیره نداشتند و از طریق صدقات باید زندگی میكردند و لذا بعضی روزها آنها را به كنار خیابان میآوردند تا مردم به آنها صدقه بدهند و كمك كنند. اعضای زندانی نیز از همینطریق و روشهای ممكن دیگر نامههایی به خارج از زندان ارسال میدارند و با افراد اعزامی سازمان نیز تماس میگیرند.
سازمان برای نجات افراد از امكانات سازمان الفتح نیز سعی كرد استفاده نماید زیرا فلسطینیها در بسیاری از كشورهای عربی نفوذ داشتند. از جمله سعی میشود كه از نفوذ آنها در دستگاه قضایی دوبی استفاده شود به خصوص كه قاضی مسؤول پروندهی بچهها یك فلسطینی بوده است. اما ساواك كه در این فاصله متوجه سیاسی بودن قضیه شده بود، از طریق مقامات سیاسی ایران استرداد آنها را به طور جدی از مقامات دوبی طلب میكند و مقامات حكومتی دوبی نیز كه برای حفظ روابط خود با ایران اهمیت قائل بودند دستور استرداد آنها را به ایران صادر میكنند. به عبارت دیگر قضیه از حالت قضایی به حالت سیاسی درمیآید و لذا قاضی فلسطینی هم دیگر نمیتواند كمكی بكند.
چون استرداد این افراد به ایران وضع خطرناكی را برای سازمان پیش میآورد، سازمان تلاش میكند كه به هر طریق شده از آوردن آنها به ایران جلوگیری كند لذا به فكر ربودن هواپیمای حامل آنها میافتد.
سه نفری كه در دوبی مسؤول پیگیری قضیه بودند از طریق ارتباطاتی كه با داخل زندان برقرار كرده بودند از تاریخ اعزام افراد آگاه میشوند و ضمناً میفهمند كه قرار است آنها را با یك هواپیمای كوچك (ظاهراً اِرتاكسی) به ایران بفرستند. این هواپیما دارای ظرفیتی حدود 20 نفر بوده است و با توجه به تعداد شش نفر زندانی و چند مراقب از پلیس دوبی و ساواك، ظرفیت چندانی برای حمل مسافر نداشته است و تهیهی بلیت برای پرواز با این هواپیما بسیار مشكل بوده است. اما افراد اعزامی با صحنهسازی ماهرانه و مطرح كردن اینكه مریض بسیار بدحالی دارند كه باید به اتفاق دو نفر بستگان خود فوراً به ایران اعزام شود به هر شكلی بوده موفق به تهیهی بلیت سه صندلی در هواپیما میشوند. (واضح است كه فروشندهی بلیت در هنگام پرواز در فرودگاه نیست كه متوجه خلاف بودن ادعای مطرح شده باشد.) در روز پرواز (۱۸ آبان ۱۳۴۹) با جاسازیهای ماهرانه این سه نفر موفق میشوند یك اسلحهی كمری كوچك و مقداری مواد منفجره و بنزین را (مثلاً استفاده از قوطیهای كنسرو و فلاسك) وارد هواپیما كنند. چند دقیقه پس از بلند شدن هواپیما از فرودگاه، با تهدید خلبان به كمك اسلحه و نیز ریختن بنزین به كف هواپیما و تهدید به آتش زدن هواپیما، هواپیما را به طرف عراق میبرند كه در آن هنگام نیز روابط حسنهای با ایران نداشت. البته در ابتدا از خلبان میخواهند كه هواپیما را به سمت الجزایر ببرد اما خلبان تذكر میدهد كه بنزین برای طی چنین مسافتی ندارد و بچهها نیز پس مقداری اصرار و سماجت (كه بیشتر جهت ترساندن خلبان بوده است و حتی اظهار اینكه برای آنها سقوط هواپیما هم مهم نیست) بالاخره او را وادار به حركت به سمت عراق میكنند. جالب است كه بچهها قبلاً نقشههای پروازی را نیز بررسی كرده بودند و در ابتدا متوجه میشوند كه خلبان قصد فریب دادن آنها را دارد و در واقع به سمت ایران حركت میكند و از این لحظه با خشونت بیشتر و تهدید جدی به انفجار هواپیما و حتی اصرار به حركت به سمت الجزایر خلبان را كاملاً مطیع میسازند و بالاخره به طرف عراق حركت میكنند. با آزاد كردن شش نفر زندانی در این هنگام تعداد اشغالكنندگان هواپیما به نه نفر میرسد و در نتیجه كاملاً بر هواپیما مسلط میشوند. عراق ابتدا از پذیرفتن هواپیما خودداری میكند. اما آنها با تهدید به انفجار هواپیما، خلبان را مجبور میكنند كه به هرترتیب موافقت فرودگاه را به دست آورد به خصوص كه هواپیما دارای بنزین كافی برای رفتن به جای دیگر نیز نبوده است.
پس از فرود هواپیما در یك فرودگاه عراق و خروج افراد، پلیس عراق هر 9 نفر را بازداشت كرده و به زندان میبرد. از این طرف، ساواك شایع میكند كه این افراد مأموران ساواك هستند كه برای نفوذ به داخل گروههای مخالف ایران كه در عراق مستقر بودند دست به این كار زدهاند به این امید كه عراق آنها را اخراج كرده و به ایران بازگرداند. دستگاه اطلاعاتی عراق نیز كه به هر حال به این جریان مشكوك بود اعضای سازمان را تحت بازجوییهای شدید و حتی شكنجه قرار میدهد ولی اعضای دستگیر شده مصراً مدعی می شوند كه هدف آنها فقط رفتن به فلسطین و پیوستن به جنبش فلسطینیها بوده است.
در این فاصله سازمان نیز تلاش میكند كه به هر طریق و با مطمئن ساختن دولت عراق از اینكه این افراد مأموران رژیم ایران نیستند آنها را از چنگ عراق به در آورد. برای این كار به طور موازی از دو راه اقدام میكند. از یك سو از فلسطینیها تقاضا میكند كه با استفاده از نفوذ خود در عراق، در آزادی زندانیان اقدام كنند. از سوی دیگر محمد حنیفنژاد و سعید محسن كه با آیتالله طالقانی آشنایی قبلی داشتند ایشان را به طور ضمنی در جریان میگذارند (ظاهراً بدون ذكر جزئیات) و آیتالله طالقانی را مطمئن میسازند كه افراد دستگیر شده دوستان سیاسی آنها هستند كه با هم فعالیت سیاسی مشترك دارند و اگر به ایران مسترد شوند جانشان در خطر خواهد بود. به این ترتیب آیتالله طالقانی نامهای به آیتالله خمینی كه در آن هنگام مقیم عراق بودند مینویسد و در آن نامه افراد زندانی را تأیید كرده، از آیتالله خمینی تقاضا میكند كه در رهایی آنها كمك كنند. این نامه را یكی از اعضای سازمان نزد آیتالله خمینی برده، تقاضای مساعدت میكند. آن طور كه سازمان اظهار میداشت آیتالله خمینی در پاسخ به این نكته اشاره میكنند كه دولت عراق همیشه تمایل دارد كه من تقاضایی داشته باشم و آن را وسیلهی امتیاز گرفتن از من قرار دهد لذا در صورتی كه من چنین تقاضایی كنم كار شما مشكلتر خواهد شد و دیگر به این سادگیها آنها را آزاد خواهند كرد و لذا نمیتوانم در این مورد شما را كمك كنم.
اما اقدام از طریق فلسطینیها یعنی در واقع از طریق سازمان الفتح هم با مشكلاتی مواجه بود زیرا در عراق گروههای دیگری از فلسطینیها غیر از الفتح هم وجود داشتند (مثل گروه ابونضال) كه در واقع متحد یا تحت نفوذ عراق بودند و لذا روابط عراق با الفتح چندان درخشان نبود و از این رو دولت عراق در مقابل درخواست الفتح برای آزادی زندانیان مقاومت میكرد. اما الفتح با استناد به توافقی كه بین كشورهای عربی و سازمان آزادیبخش فلسطین (كه شامل عمدهی گروههای مبارز فلسطینی بود) وجود داشت خواستار آزادی افراد زندانی گردید. بر اساس این توافق هركس چه از كشورهای عربی و چه غیر از آن در صورتی كه میخواست به جنبش فلسطین ملحق شود كشورهای عربی موظف بودند او را كمك كنند و حق نداشتند از الحاق او به جنبش فلسطین جلوگیری كنند. سازمان الفتح با عنوان كردن این موضوع كه این افراد قصد الحاق به جنبش فلسطین را داشتهاند از عراق خواست كه آنها را آزاد كرده، به الفتح تحویل دهد. به این ترتیب بالاخره دولت عراق زندانیان را آزاد كرده، به سازمان الفتح تحویل داد.
در این فاصله اعضای دیگری نیز به اردوگاههای فلسطین اعزام شدند كه با افراد زندانی آزاد شده و اعضایی كه قبلاً به امان رفته بودند به حدود ۲۰ نفر میرسیدند. این اعضاء تا آنجا كه به خاطر دارم عبارت بودند از:
اصغر بدیعزادگان، علی باكری، موسی خیابانی، مسعود رجوی، ابراهیم آوخ، عبدالنبی معظمی جهرمی، محمد سیدی كاشانی، رضارضایی، محمد بازرگانی، رسول مشكینفام، تراب حقشناس، فتحالله خامنهای، كاظم شفیعیها، سید جلیل سید احمدیان، محمد مشایخی (؟)، محسن نجات حسینی (؟)، حسین خوشرو، محمد صادق سادات دربندی، حسین احمدی روحانی و محمد یقینی. (من هم چنانكه گفته شد به ایران بازگشته بودم).
این افراد پس از مدتی آموزش نظامی و چریكی در اردوگاههای نظامی الفتح (كه تعدادی از آنها در نبرد سهمناك بین فلسطینیها و ملك حسین نیز شركت داشتند) به تدریج به ایران بازگشتند و به همراه خود مقداری اسلحه و مهمات نیز به ایران آوردند.
مجموعهی این وقایع انرژی زیادی از سازمان را به خود اختصاص داد. بعدها در تحلیلهای سازمان بحث زیادی روی این موضوع به عمل آمد كه آیا اصولاً صرف چنین انرژیی برای كسب آموزشهای نظامی لازم بوده است یا خیر؟ و آیا انجام یك سری عملیات در داخل ایران نمیتوانست همین دستاوردها را كم و بیش به همراه داشته باشد؟ به هر حال روی یك نكته توافق نظر وجود داشت و آن اینكه دید سازمان قبل از این وقایع از آموزش و عملیات نظامی تا حدودی ذهنی بوده است و برای چنین امری اهمیتی بیش از میزان واقعی آن پنداشته شده بود.
***
تا اواخر سال ۱۳۴۹ تعداد اعضای سازمان به حدود یكصد نفر میرسید و تعدادی نیز در مراحل آخر عضوگیری بودند كه بعدها به عضویت سازمان درآمدند. به این ترتیب سازمان كه مرحلهی اول فعالیت خود یعنی تربیت تعدادی عضو اصلی از نظر سیاسی، ایدئولوژیك، نظامی و … را كه قدرت اندیشیدن و عمل كردن را داشته باشند تقریباً انجام شده میدید وارد مرحلهی دوم یعنی مرحلهی عمل و اجرا گردید. در آغاز این مرحله ضمن اینكه تربیت كادرهای دیگر و عضوگیریهای جدید كماكان ادامه داشت، برنامهی اصلی یا مسألهی اصلی از «تربیت كادر» به «اجرا» تغییر یافت. اصولاً ذكر این نكته لازم است كه سازمان معتقد بود كه برای هر گروه یا سازمان یا به طور كلی هر مجموعهای در یك زمان، تنها یك كار یا یك مسأله، «مسألهی اصلی» است و بقیهی مسائل در ارتباط با این مسألهی اصلی قرار میگیرند (به عبارت ماركسیستی در هر زمان تنها یك تضاد اصلی در یك مجموعه یا سیستم وجود دارد و بقیه فرعی و به اعتبار تضاد اصلی عمل میكنند.) در این مقطع سازمان «مسألهی اصلی» را برای خود «اجرا و عمل» در نظر گرفته بود. اینكه آیا مسألهی اصلی یا تضاد اصلی قبلی یعنی حل تضاد بین پیچیدگی شرایط و سادهاندیشی مبارزان حل شده بود یا نه جای بحث دارد. اما یك نكته باید گفته شود و آن اینكه حل مسألهی اصلی قبلی، شاید در یك سازمان بسته و محدود اصولاً امكانپذیر نباشد.
به هر حال سازمان در این مرحله اقدامات لازم جهت شروع عمل و اجرا را در دو زمینه برنامهریزی كرد: نخست تدوین استراتژی عملیاتی سازمان، دوم كوشش در شناسایی و تأمین و تهیهی امكانات لازم برای كارهای عملی (مثل تهیهی امكانات مادی، اسلحه، شناسایی و ارتباط با افراد بانفوذ و دارای امكانات مختلف در گوشه و كنار مملكت و نظایر اینها).
در زمینهی تدوین استراتژی، اعضای اصلی سازمان به گروههای چند نفری تقسیم شده و بحث تدوین استراتژی را شروع كردند. البته این گروهها شامل كسانی میشد كه از نظر تشكیلات سازمان همان هستههای آموزشی قبلی بودند زیرا چنانكه قبلاً نیز اشاره شد مسائل امنیتی و تشكیلاتی زیاد مورد توجه بود و لذا اغلب اعضای یك گروه همانهایی بودند كه قبلاً نیز كم و بیش یكدیگر را میشناختند و یا در یك هستهی سازمانی فعالیت داشتند و حتی در این مورد نیز سعی میشد شناسایی جدید افراد از یكدیگر پیش نیاید. به هر حال از اواخر سال 49 بحث استراتژی در گروههای سازمانی شروع گردید و نتیجهی آن به طور خلاصه این بود كه هدف از هر نوع اقدام عملی و اجرائی باید شكستن «ثبات سیاسی» رژیم باشد زیرا رژیم با كمك نیروهای تبلیغاتی، امنیتی و نظامی خود لااقل در ظاهر دارای یك «ثبات سیاسی» شده است و این ثبات بیش از آنكه واقعی باشد عاملی روانی است. یعنی مردم و نیروهای مخالف، قدرت رژیم را بسیار بیش از آنچه هست برآورد میكنند و درست مثل «گنجشكی كه مسحور نگاه مار شده و پرواز را فراموش كرده است» از قدرت خود غافل شدهاند و حتی بسیاری نابود كردن این رژیم را با آنهمه امكانات و پشتیبانی خارجی غیرمقدور میدانند. خلاصه «ثبات سیاسی» رژیم باعث یأس و بیحركتی شده است. پس به منظور آزاد كردن نیروهای مردمی باید این ثبات شكسته شود و ماهیت واقعی قدرت رژیم به مردم شناسانده شود. اما این كار فقط با عملیات مسلحانه امكانپذیر است و باید دست به یك سری اقدامات مسلحانه زد. مشابه همین نتیجهگیری را گروه «فدائیان خلق» نیز داشتند و مسعود احمدزاده یكی از اعضای اصلی این گروه در كتاب خود تحت عنوان «جنگ مسلحانه، هم استراتژی هم تاكتیك» به تفصیل در این مورد بحث كرده است. منتها فدائیان خلق، لااقل در آن زمان، اعتقاد داشتند كه وظیفهی آنها شروع جنگ مسلحانه است و حتی اگر همهی آنها در این نبرد از بین بروند مهم نیست زیرا با آزاد شدن نیروهای جدید، مبارزه ادامه خواهد یافت. بر همین اساس، تعلیمات تئوریك و آموزش سیاسی كادرها در آن گروه در حد سازمان ما نبود. اما سازمان اعتقاد داشت كه كارهای اجرائی هرچند كه باعث از بین رفتن تعدادی از كادرها خواهد شد اما سازمان باید طوری عمل كند كه باقی بماند و رهبری حركت و جنبش را در دست داشته باشد. زیرا هر جنبشی در صورتی كه فاقد كادرهای تعلیمدیده و باتجربه باشد یا نابود خواهد شد یا به بیراهه خواهد رفت و نمونهی تقریباً موفق این نوع فعالیت را در جنبش فلسطینی الفتح میدانست.