بخش نهم
الف.تعلیمات سازمانی و تشكیلاتی: هر فرد عضو سازمان فرامیگرفت كه چگونه باید مسائل تشكیلاتی را رعایت كند. در صدر این مسائل، امور امنیتی بود. یعنی فرد باید به تدریج كلیهی ارتباطات خود را با مجامع و یا افرادی كه ممكن بود از طریق آنها به خطر بیفتد قطع كند. این موضوع فقط شامل افراد مشكوك به ساواكی بودن نبود بلكه ارتباطات با افراد سیاسی شناخته شده نیز باید به حداقل میرسید. در اعتصابها نباید شركت فعال میكردند. باید سعی میشد كه تا حد امكان ظاهر غیرسیاسی داشت البته نه اینكه تظاهر به غیرسیاسی بودن شود بلكه باید ظاهر معمولی و عادی داشت. در صورت داشتن سابقهی فعالیت مذهبی یا سیاسی باید فعالیتها را بهتدریج (نه یكباره) كم میكرد. همهی مدارك و اسناد سازمانی باید در جای امن و معمولاً در جاسازی نگهداری میشد. از این رو در تمام خانههای افراد یا خانههای تیمی جاسازی وجود داشت. اعضا طرز ساختن و استفاده از مركبهای نامرئی را فرامیگرفتند. افراد میبایست حداقل اطلاعات را از اعضای دیگر سازمان داشته باشند و جز در موارد ضروری هیچ اطلاعی از اعضای دیگر نداشته باشند. لذا افراد را با اسم مستعار یا اسم كوچك صدا میزدند. معمولاً هر فرد، مسؤولی را كه وی را عضوگیری كرده بود میشناخت ولی مسؤولان بعدی را با مشخصات نمیشناخت.
هر فرد تعلیماتی در مورد عضوگیری میدید. عضوگیری جریانی طولانی و دقیق بود. از بین اطرافیان و دانشجویان و گاهی دانشآموزان یا شاغلان، افرادی كه دارای شور سیاسی و درك خوب و گرایش مذهبی بودند تحتنظر گرفته میشدند. برای مدتی طولانی با فرد موردنظر كار سیاسی-مذهبی می شد كه در ابتدا خیلی ساده و در سطح مطالب بدون خطر بود. در صورتی كه تشخیص داده میشد كه فرد آمادگی فعالیت بیشتر را داراست مطالب در سطح بالاتری مطرح می شد و آموزشها بدون اینكه نامی از سازمان برده شود گستردهتر میشد. در صورتی كه فرد در مرحلهی دوم نیز مناسب تشخیص داده میشد آنگاه آموزشهای سادهی سازمانی شروع میشد به طوری كه فرد درك میكرد كه وارد یك كار تشكیلاتی شده است (منتها طوری كه فرد گمان بیش از چند نفر را نداشت) و كمكم سطح آموزش بالاتر میرفت. در پایان این مرحله فرد خود متوجه میشد كه عضو یك سازمان شده است و آنگاه به عضویت رسمی درمیآمد. هرچند در مورد افراد مختلف، بسته به میزان اطلاعات و شور و هیجان و سوابق سیاسی فرد، فرق میكرد اما اغلب عضوگیری حدود یك سال طول میكشید. (البته این شامل اعضای اولیه كه از فعالان مذهبی-سیاسی بودند نمیشد. در مورد آنها زمان عضوگیری بسیار كوتاهتر بود.) گاهی دو یا سه نفر با هم عضوگیری میشدند. این به خصوص در مورد دانشجویان بیشتر بود. زیرا معمولاً دو یا سه نفر كه از دوستان فعال مذهبی-سیاسی یكدیگر بودند و اغلب فعالیت مشترك داشتند با هم توسط مسؤول تحت آموزش قرارگرفته و بالاخره عضو میشدند. بنابراین همانطور كه گفتم معمولاً عضو جدید، مسؤول عضوگیری را میشناخت ولی مسؤولان بعدی را اغلب نمیشناخت؛
ب.سادهزیستی: به اعضای سازمان از همان ابتدا سادهزیستی آموزش داده میشد. اعضاء باید سعی میكردند زندگی سادهای داشته باشند و خوراك و پوشاك و لوازم زندگی آنها تا حد امكان ساده باشد. البته به طوری كه از نظر امنیتی جلب توجه نكند. اعضاء میبایست آرزوهای دور و دراز معمولی زندگی را كنار بگذارند و خود را برای یك زندگی سخت و به دور از هر نوع تجمل آماده سازند. تعلیمات نهجالبلاغه در این مورد خیلی به كار گرفته میشد؛
پ.جامعهگردی: اعضا میبایست در فرصتهای ممكن خود و یا به اتفاق مسؤولی از گوشه و كنار جامعه بازدید كنند تا از نزدیك با مردم و مشكلات و نظرات آنان آگاه شوند. برای این منظور اغلب نقاط فقیرنشین شهرها، روستاها، كارخانهها، محل زندگی عشایر و نظایر آنها مورد مطالعه و بررسی قرار میگرفت. محلهایی كه از بلایای طبیعی آسیب دیده بودند مثل نقاط زلزلهزده یا سیلزده نیز از محلهای مناسب به شمار میرفت. البته اغلب محلهایی مورد بازدید قرار میگرفت كه مشكلات زندگی مردم بیشتر باشد و لذا طبقات مرفه یا متوسط مرفه، زیاد مورد نظر نبودند؛
ت.عادت كردن به تفكر: سازمان اصرار داشت كه افراد به فكر كردن عادت كنند و عضو میبایست در روز دقایقی را به فكر كردن در مورد مسائل مختلف سیاسی و مذهبی و اجتماعی و غیره اختصاص دهد تا به تدریج قدرت فكر كردن و حل مسأله در او تقویت شود. البته این كار چندان سادهای نیست و اغلب نتایج دلخواه به دست نمیآمد كه بعداً من در بخش نقد و تحلیل سازمان به آن اشاره خواهم كرد؛
ث.تعلیمات ورزشی: اعضاء میبایست از نظر بدنی قوی باشند و لذا باید در زمینههای ورزشی فعال باشند (البته نه به منظور قهرمان شدن). ورزشهایی كه مورد توجه بودند عبارت بودند از: كوهنوردی كه اقلاً هفتهای یا دو هفتهای یكبار باید انجام شود، دو امدادی به خصوص صبحها كه گاهی تا ۱۵كیلومتر میدویدیم، شنا، تیراندازی، بوكس و گاهی جودو یا كاراته. ضمناً اعضاء تشویق میشدند كه رانندگی با اتومبیل یا موتور را بیاموزند.
بدین ترتیب سازمان تا اواخر سال 48 تمام كوشش و سعی خود را بر عضوگیری و آموزش و كادرسازی گذاشت و تلاش داشت تا كیفیت اعضاء خود را تا حد امكان بالا ببرد به طوری كه هر عضو سازمان در واقع تمام سازمان باشد. به عبارت دیگر هر عضو دارای چنان كیفیتی شود كه خود بتواند حتی به تنهایی سازمان بیافریند و آن را پیش ببرد. البته اینكه تا چه حد سازمان در این امر موفق بود بعداً بحث خواهم كرد. به هر حال تا این مرحله سعی میشد كمیت فدای كیفیت شود و كادرهایی ساخته شوند كه بتوانند فكر كنند و مغز حركتهای سیاسی باشند و آن را در صورت لزوم رهبری كنند.
***
در شیراز ما نیز فعالیت خود را گسترش داده و تعدادی را عضوگیری كرده بودیم. مركزیت شیراز من و مسعود اسماعیلخانیان و مهدی محصل و جواد برائی بودیم. هركدام چند نفر را عضوگیری كرده و تا حدود سال 50 جمع اعضای سازمان در شیراز قابل توجه بود. اسامی عدهای از آنها به شرح زیر است:
محمد رضا شمس، كورش حقیقیطلب، حسین محصل، كریم رستگار، حمید مشكینفام، ستار كیانی، سعید شاهسوندی، مهدی (؟) انتظارمهدی و كاظم حقشناس كه اینها با ما كار میكردند و تعدادی نیز در مرحلهی بعد بودند كه مسؤولیتشان با اعضای فوق بود.
در این مدت ما با تهران نیز تماس داشتیم و از سال ۴۶ علاوه بر رابطی كه از تهران میآمد گاهی ما به تهران میرفتیم و در آنجا معمولاً با محمد حنیفنژاد یا سعید محسن ملاقات میكردیم و گاهی نیز قرارمان در كوه بود. در كوه بعضی دیگر از اعضای سازمان را میدیدیم البته بدون اینكه نام همدیگر را بدانیم. گاهی نیز محمد یا سعید به شیراز میآمدند. رابط رسمی پس از حسین روحانی و دكتر احمد طباطبایی، ناصر صادق بود. ناصر در این هنگام در شیراز مقیم بود زیرا دورهی نظام وظیفه را میگذراند كه به شیراز منتقل شده بود. در اواخر این دوره فرهاد صفا و كاظمذوالانوار نیز در شیراز اقامت داشتند و به جمع ما افزوده شده بودند. از اواخر سال ۴۸ و اوایل ۴۹ سازمان به فكر برقراری تماس با سازمان الفتح افتاد. هدف سازمان از این تماسها این بود كه علاوه بر برقراری ارتباط سیاسی با الفتح (كه سازمان فعال و درواقع پیشروترین سازمان فلسطینی بود) و همكاری سیاسی با آنها، از امكانات سیاسی و نظامی آنها نیز استفاده كند و به ویژه عدهای را جهت آموزشهای نظامی و كسب تجربه به فلسطین بفرستد. مأمور ارتباط، فتحالله خامنهای بود. او مدتها در كشورهای ساحلی خلیج فارس و به خصوص در قطر فعالیت كرد تا توانست اعتماد فلسطینیها را جلب كند و پس از چندماه بالاخره سازمان الفتح موافقت كرد كه عدهای از ما جهت مذاكره با الفتح به امان پایتخت اردن بروند.
اینكه الفتح امان را برای مذاكرات انتخاب كرد چند علت داشت: نخست اینكه در آن زمان الفتح عمدتاً در اردن مستقر بود و مركزیت وعمدهی اعضای الفتح در اردن فعالیت داشتند به طوری كه عملاً دولتی در كنار دولت اردن ایجاد كرده بودند. در نتیجه اگر بنا میشد عدهای به سازمان الفتح بپیوندند به احتمال زیاد محل تعلیمات آنها یكی از اردوگاههای مستقر در اردن بود. علت دیگر این بود كه چنانكه گفتم مقامات عمدهی الفتح در امان اقامت داشتند. اما علت دیگری هم وجود داشت كه بعدها فلسطینیها آن را ابراز داشتند و خود ما هم حدس زده بودیم و آن این بود كه میخواستند ببینند ما تا چه اندازه در ادعای خود جدی هستیم و اصولاً كارایی ما را ارزیابی كنند زیرا به هر حال رفتن به اردن به سازمان فلسطینی الفتح در آن روزگار دشواریهایی به همراه داشت.
سازمان برای مذاكرات شش نفر را انتخاب كرد. در انتخاب افراد مذاكرهكننده به چند عامل توجه شده بود. اول اینكه از اعضای قدیمی سازمان باشند تا هم مسائل سازمان را خوب بدانند و هم به نظرات سازمان تسلط داشته باشند. دوم اینكه هركدام در یك زمینهی مورد نیاز مهارت داشته باشند. سوم اینكه مشكل نظام وظیفه نداشته باشند تا بتوانند گذرنامه بگیرند. بر این اساس شش نفر انتخاب شده عبارت بودند از: اصغر بدیعزادگان (از مركزیت سازمان و سرپرست گروه)، فتحالله خامنهای (چون كسی بود كه مقدمات كار را فراهم آورده بود و لذا با او آشنا شده بودند)، تراب حقشناس و رسول مشكینفام كه قرار بود در آنجا بمانند تا (در صورتی كه توافق حاصل میشد) مقدمات ورود بقیهی اعضایی را كه قرار بود برای طی دورهی آموزش نظامی به فلسطین بروند فراهم كنند (این دو بیشتر افرادی عملیاتی بودند)، مسعود رجوی چون حافظهی خوبی داشت و تمام جزوات و تعلیمات سازمان را حفظ بود و چون مدتی زیر نظر محمد حنیفنژاد كار كرده بود به نظرات او آشنایی كامل داشت و بالاخره من چون به زبان انگلیسی بیشتر از بقیه وارد بودم و میتوانستم نظراتمان را به انگلیسی تشریح كنم (فلسطینیها فارسی نمیدانستند، ما هم عربی نمیدانستیم لذا تنها زبانی كه میتوانستیم مورد استفاده قرار دهیم انگلیسی بود.)
به هر حال در مرداد ۴۹ قرار ملاقات گذاشته شد. من پس از اطلاع از اینكه باید به این سفر بروم به تهران رفتم. در این هنگام من چنانكه قبلاً گفتم در دانشكده كار میكردم ولی چون مسافرت در تابستان بود چندان جلب توجه اطرافیان را نمیكرد. از سفر من غیر از همسرم مینو هیچكس اطلاع نداشت. تازه مینو هم از مقصد سفر مطلع نبود (زیرا سازمان تأكید داشت كه موضوع این سفر كاملاً محرمانه بماند). پس از ورود به تهران، ابتدا گذرنامه گرفتم و پس از جلسات متعدد بحث و مذاكره با محمد و سعید و تهیهی بلیت آمادهی سفر شدم. در این مدت در یكی از خانههای تیمی اقامت داشتم. در این خانه رسم بود كه هركس از اتاق خارج میشد قبل از خروج یك یا الله میگفت تا مطمئن شود كسی در حیاط نیست (این مسألهای امنیتی بود تا افراد همدیگر را نبینند. زیرا در بعضی از خانههای تیمی افراد مختلف كه همدیگر را نمیشناختند رفت و آمد داشتند). روزی كه من برای حركت به فرودگاه از این خانه خارج شدم فقط یك كیف دستی همراه داشتم و پیراهن چهارخانهی زرد و قهوهای به تن داشتم. هنگام خروج یك نفر كه از یكی از اتاقها خارج میشد درست هنگام خروج من، مرا دیده بود. این موضوع اتفاق جالبی بود كه بعداً خیلی به ما كمك كرد و شرح آن را خواهم گفت.
بلیت من ظاهراً به مقصد رم در ایتالیا بود ولی من قرار بود در بیروت پیاده شوم زیرا هواپیما در بیروت توقف داشت. علت این كار این بود كه در آن زمان سفر به بیروت از جانب دولت ایران ممنوع اعلام شده بود. هواپیما از شركت آلیتالیا بود. پس از رسیدن به فرودگاه بیروت از هواپیما پیاده شدم و وارد فرودگاه شدم. ورود به لبنان در آن زمان ویزای قبلی لازم نداشت یعنی میشد ویزا گرفت ولی اگر كسی ویزا نداشت جریمهی مختصری در فرودگاه به او تعلق میگرفت و سپس همانجا به او ویزا میدادند. (یعنی در واقع مهر ورود به گذرنامهاش میزدند كه تا ۱۴ روز اجازهی اقامت داشت). برای اینكه این مهر را به گذرنامهام نزنند به مأمور فرودگاه گفتم كه چون آمدن به لبنان برای ما ایرانیها ممنوع است به گذرنامهام مهر نزنید چون برای من مشكل ایجاد میكند. مأمور مربوطه نیز یك كارت ورود كه مخصوص اینگونه موارد بود به من داد تا پر كنم و سپس آن را به گذرنامه سنجاق كرد و به جای گذرنامه آن را مهر كرد. (این موضوع را از قبل سازمان میدانست و نحوهی كار را به من گفته بودند). پس از ورود به بیروت به محلی كه به عنوان محل قرار مشخص شده بود رفتم و در آنجا به تدریج اصغر، رسول و مسعود هم كه هركدام از جایی حركت كرده بودند (یكی از فرانسه، یكی از دوبی و دیگری فكر میكنم از تهران) رسیدند. فتحالله از قبل به بیروت آمده و منتظر ما بود. اما تراب هنوز نرسیده بود.
پس از رسیدن هر پنج نفر، در شمال بیروت كه منطقهی اعیانی بیروت بود هتلی پیدا كردیم. در آن زمان شمال بیروت بیشتر در اختیار مسیحیها و مسلمانهای سنی (اغلب مرفه) بود. شیعیان بیشتر در بخش جنوبی بیروت بودند كه منطقهای فقیرنشین بود و كاملاً با شمال آن تفاوت داشت. بیشتر توریستها و جهانگردان هم درشمال بیروت كه دارای هتلهای فراوان و اغلب مجلل بود اقامت میكردند. علت انتخاب هتل در شمال بیروت از طرف ما هم همین مسأله بود كه ظاهر جهانگرد داشته باشیم و جلب توجه نكند.
روز بعد فتحالله به سراغ رابط سازمان الفتح كه از قبل معرفی شده بود رفت و رسیدن ما را به او خبر داد و رابط برای صبح روز بعد قرار گذاشت كه اتومبیلی را برای بردن ما به امان بفرستد. مدتی را كه در بیروت بودیم بیشتر صرف آماده كردن مطالب و مباحث جهت مذاكرات كردیم. بیشتر ساعات روز در اتاق، جلسهی بحث و گفتگو در مورد كارها داشتیم. اما كاركنان هتل اصلاً توجهی به این چیزها نداشتند. در آن زمان بیروت علاوه بر اینكه یكی از مراكز مهم جهانگردی و توریستی بود، محل اغلب فعالیتهای تجاری و دلالی و قاچاق و خوشگذرانی و غیره هم بود. لذا كاركنان هتلها با همه جور آدمی سر و كار داشتند و هیچ چیز برای آنها غیرعادی نبود. فكر میكنم ما را قاچاقچی میپنداشتند هرچند كه شاید اصلاً در این مورد فكر نمیكردند. جالب بود كه این هتل شبها كاملاً خلوت میشد ولی روزها پر از تعدادی زن بود كه با ظاهر خیلی ناجور و با لباس خیلی كم در هتل میپلكیدند یا در استخر آن شنا میكردند و اغلب با همان مایو و لباس شنا در هتل این طرف و آن طرف میرفتند. هرچند كه در بیروت آن زمان دیدن مناظر اینچنینی حتی در خیابان عادی بود اما وضعیت این زنها كه تقریباً همه از یك قماش بودند عجیب بود. بعداً فهمیدیم كه اینها رقاصههای كابارهها هستند و شبها در كاباره میرقصند و روزها در هتل اقامت میكنند و این هتل پاتوق آنها بود. تازه فهمیدیم كه عجب هتلی گرفتهایم!
روز بعد حدود ساعت هشت صبح یك اتومبیل سواری بزرگ جلو هتل پارك كرد و رانندهی آن سراغ اتاق ما را گرفت. این اتومبیل یك سواری كرایهای بود كه رانندهی فلسطینی داشت و رابط الفتح آن را برای ما فرستاده بود. البته رانندههای فلسطینی برای حمل و نقل مسافرانی كه الفتح معرفی میكرد كرایه دریافت نمیكردند.
به منظور رعایت مسائل امنیتی در طول سفر به هیچكس خود را ایرانی معرفی نمیكردیم حتی راننده هم این را نمیدانست و هیچ كنجكاوی هم نمیكرد. زیرا در آن زمان خیلیها برای پیوستن یا مذاكره و مصاحبه با فلسطینیها به امان یا سایر مراكز فلسطینیها میرفتند و هرچند اغلب آنها خبرنگار یا روشنفكران غربی بودند ولی گاهی نیز از سازمانهای انقلابی و مبارز بودند و لذا راننده میدانست كه نباید كنجكاوی كند.
برای ما چهارگذرنامهی فلسطینی كه عبارت از چهار برگ زردرنگ بود آورده بود. (فتحالله به امان نمیآمد. او در بیروت به عنوان رابط باقی میماند تا در صورت به نتیجه رسیدن مذاكرات سایر اعضاء را كه بعداً قرار بود بیایند به امان بفرستد.) در این گذرنامهها چهار اسم مستعار نوشته شد. همه عربی. اسم من «ابراهیم خلیل» تعیین شد و بقیه هم اسامی دیگری كه یادم نیست.
از محل هتل به طرف مرز سوریه حركت كردیم. در هر مرز میبایست از دو پاسگاه مرزی عبور كنیم: پاسگاه مرزی لبنان و پاسگاه مرزی سوریه (در مرز سوریه و لبنان)، پاسگاه مرزی سوریه و پاسگاه مرزی اردن (در مرز سوریه و اردن). چون ما از گذرنامههای اصلی خود استفاده نمیكردیم (برای شناخته نشدن) لذا از گذرنامههای فلسطینی استفاده میشد. اما ما از اتومبیل پیاده نمیشدیم بلكه راننده به پاسگاهها مراجعه میكرد و تشریفات عبور از مرز را انجام میداد. لازم به ذكر است كه در هریك از این چهار پاسگاه مرزی، سازمان آزادیبخش فلسطین كه عملاً در اختیار سازمان الفتح بود دارای یك پاسگاه مستقل بود و تشریفات عبور از مرز در این پاسگاههای فلسطینی انجام میشد. در واقع از نظر دول عربی در آن زمان سازمان آزادیبخش فلسطین مثل یك دولت بود و از حقوق یك دولت برخوردار بود منتها دولتی كه در دول عربی پراكنده بود. به هر حال مهر پاسگاههای فلسطینی حكم مهر خود دولتهای لبنان و سوریه و اردن را داشت. از مرز به طرف دمشق حركت كردیم. ناهار را در یك رستوران نزدیك دمشق صرف كردیم. در راه هرجا كه ملیت ما را میپرسیدند خود را پاكستانی معرفی میكردیم. اما نمیدانم چگونه بود كه اغلب باور نمیكردند. بعضی ما را آلمانی میپنداشتند زیرا در آن زمان تعداد افرادی كه از آلمان به این كشورها و فلسطین میرفتند زیاد بود. در رستورانی كه ناهار صرف كردیم گارسون رستوران به ما گفت: «الشباب الایرانی؟» (جوانان ایرانی؟) و ما بلافاصله گفتیم: «لا، الشباب الباكستانی.» (خیر، جوانان پاكستانی). اما معلوم بود كه باور نكرده است زیرا خندهای كرد و سری تكان داد و رفت. پس از گشت مختصری در دمشق به طرف اردن راه افتادیم. نزدیكیهای غروب به امان پایتخت اردن رسیدیم. راننده ما را به یك پادگان فلسطینی در امان تحویل داد و خود مراجعت كرد.
در پادگان افسری فلسطینی از ما خواست كه خود را معرفی كنیم و پرسید كه برای چه به آنجا آمدهایم. معلوم بود كه از جریان هیچ اطلاعی ندارد. به او گفتیم كه ما فكر میكردیم شما میدانید كه ما كه هستیم ولی به هر حال ما فقط خود را به «ابوحسن» معرفی كرده و با او صحبت خواهیم كرد. قبلاً قرار شده بود كه ما با یكی از مقامات بلندپایهی سازمان الفتح صحبت كنیم. در آن زمان یاسر عرفات خود در امان نبود و لذا مقرر شده بود كه با «ابوحسن» كه از مقامات بلندپایهی فلسطینی و در واقع یكی از چند نفر اعضای كمیتهی مركزی الفتح بود صحبت كنیم. ابوحسن از نظر سیاسی و به ویژه نظامی از برجستهترین رهبران الفتح بود و در واقع یكی از چند نفری بود كه از نظر سلسله مراتب تشكیلاتی بلافاصله پس از عرفات قرار داشتند. افسر فلسطینی گفت كه ابوحسن در این پادگان نیست و از آن گذشته دسترسی به ابوحسن به این سادگیها نیست و تا شما خود را معرفی نكنید من نمیتوانم اقدامی در این زمینه انجام دهم. ما هم گفتیم شما بهتر است با مقامات بالاتر خود تماس بگیرید لابد آنها میتوانند ابوحسن را مطلع كنند. به هر حال از معرفی خود خودداری كردیم. او هم ما را به حال خود گذاشت و رفت.
تا حدود ساعت ۱۰ شب بدون اینكه كوچكترین پذیرایی از ما به عمل آید در یك اتاق نشسته بودیم. بالاخره حدود ساعت ۱۰ شب جوانی كه معلوم بود از كادرهای سیاسی است وارد شد. جوانی باهوش و تحصیلكرده به نظر میرسید اما ظاهراً بیمار بود و بعد خودش گفت كه تب دارد. او نیز از ما خواست كه خود را معرفی كنیم و باز ما همان پاسخها را در جواب او گفتیم. پس از مدتی بحث بالاخره اظهار داشت كه در سازمان الفتح كمیتهای پنج نفره وجود دارد كه حكم وزارت خارجهی الفتح را دارد و گفت من هم یكی از اعضای این كمیته هستم و شما هر كه باشید كار شما بالاخره به ما ارجاع میشود و لذا بهتر است خود را به من معرفی كنید. پس از قدری مشورت با هم به این نتیجه رسیدیم كه او دلیلی ندارد كه دروغ بگوید و لذا از او خواستیم كه ابتدا درها را ببندد و اجازهی ورود به كسی ندهد. پس از آن گفتیم كه ما از ایران میآییم و قرار است با ابوحسن ملاقات و مذاكره داشته باشیم.
به مجرد اینكه كلمهی ایران از دهان ما بیرون آمد از جا بلند شد و صندلی خود را نزدیكتر آورد و در حالی كه به هیجان آمده بود به ما خوشامد گفت. باید دانست كه در آن زمان به دلیل همكاریهای رژیم شاه با اسرائیل (شاه اسرائیل را محرمانه و به صورت دو فاكتو به رسمیت شناخته بود و حتی اسرائیل در تهران سفارت داشت و در بسیاری از پروژههای صنعتی و عمرانی و نظامی مثل ساخت سد درودزن، شركتهای سهامی زراعی و غیره با شاه همكاری داشت) فلسطینیها ایران را دشمن میدانستند و از آن به قول خودشان به نام «اسرائیل كبیر» یاد میكردند. فرد فوقالذكر خود را سعید معرفی كرد و گفت كه چون حالا دیروقت است من ترتیب ملاقات شما را با ابوحسن برای فردا درست میكنم. حالا بهتر است شما را به یك اقامتگاه خارج از این پادگان ببرم. و گفت كه كار بسیار خوبی كردید كه خود را در اینجا معرفی نكردید زیرا در این پادگان همه جور آدمی رفت و آمد دارد ولی قرار ملاقات شما را در دفتر اختصاصی ابوحسن خواهم گذاشت كه جای كاملاً امنی است. ضمناً گفت كه یك نفر دیگر كه او هم رفتاری مثل شما داشته و احتمالاً از دوستان شماست وارد شده است كه ما فهمیدیم تراب حقشناس است و او هم به ما ملحق گردید. پس از آن ما را به یك هتل كه صاحب آن فلسطینی بود و عملاً در اختیار سازمان الفتح قرار داشت و جای مطمئنی بود برد و به مدیر هتل نیز سفارشهای لازم را كرد البته بدون اینكه ما را معرفی كند.
فردای آن روز، حوالی عصر، سعید به دنبال ما آمد و ما را به اقامتگاه و دفتر ابوحسن برد. این اقامتگاه در ناحیهی اعیاننشین امان قرار داشت كه منطقهای است بر روی یك سری ارتفاعات. اصولاً امان شهری است (آن طور كه آن زمان دیدم) نسبتاً كوچك و فشرده. خیابانها تنگ و ساختمانها به هم فشرده است ولی ناحیهی اعیاننشین آن مثل تهران بر روی قسمتهای مرتفع شهر واقع است كه نسبتاً سرسبزتر از بقیهی قسمتها و دارای خانههای بهتری است.