بخش هفتم
موضوع اصلی جلسات تفسیر قرآن بود و البته به همراه بحثهای حاشیهای كه گاهی رنگ سیاسی میگرفت. در هر جلسه یك نفر چند آیه از قرآن را تفسیر میكرد و سپس رشتهی كلام را جهت تفسیر بیشتر همان آیات به تنها روحانی موجود در جلسه میسپرد. این روحانی مدتها آقای مجدالدین محلاتی بود و بعدها كه او به مسافرت میرفت آقای محیالدین حاثری به جای او دعوت شد كه مدتها نیز ایشان به جلسه میآمد.
مجدالدین محلاتی پسر آیتالله شیخ بهاءالدین محلاتی بود. (از مجتهدان عمده در آن زمان كه در سطح كشور معروفیت و طرفدارانی داشت و در شیراز نیز پیروان زیادی داشت. روحانی درستكار، شریف، معتدل ولی مترقی بود.) آقا مجدالدین هرچند به اصطلاح آقازاده بود ولی رفتاری در مجموع صمیمی و دوستانه داشت و روشنتر و روشنفكرتر از بسیاری از روحانیان آن موقع در شیراز بود. با بسیاری از روشنفكران دوستی داشت. حتی آنها كه با دستگاه سازش كرده بودند نیز احترام او را داشتند. مقامات رژیم نیز در آن دوران چندان مزاحم او نمیشدند زیرا از یك طرف مجبور به رعایت شأن پدرش بودند و از طرفی خود آقامجدالدین هم تندروی نمیكرد. در خانهاش همه جور آدمی رفت و آمد داشت و او با همه به نحوی محترمانه برخورد میكرد. یادم میآید یك روز به اتفاق مهندس علی آیتاللهی به منزل آقامجدالدین رفته بودیم. محمد بهمنبیگی و مهندس ایزدی هم آنجا بودند. جریان هم از این قرار بود كه بهمنبیگی از آقامجدالدین تقاضا كرده بود تا مهندس ایزدی را به منزلش دعوت كند تا آنجا با هم صحبت كنند. مأموریت بهمنبیگی این بود كه مهندس ایزدی را متقاعد كند تا ریاست نهضت پیكار با بیسوادی را بپذیرد (شاید هم شغل دیگری در همین زمینه، حالا جزئیات آن دقیقاً در خاطرم نیست). علت هم این بود كه در آن زمان رژیم شروع كرده بود به جمعآوری تعدادی از روشنفكران نسبتاً باسابقه و خوشنام تا بدینوسیله اعتبار و آبرو برای رژیم دست و پا كند. مهندس ایزدی قبلاً رئیس دانشسرای عشایری (؟) بود. اما بعداً به دلیل همكاری با مهندس بازرگان و نهضت آزادی، بركنار شده و چند ماهی هم به زندان افتاده بود. اشرف پهلوی در این زمان رئیس نهضت پیكار با بیسوادی بود و از بهمنبیگی خواسته بود تا مهندس ایزدی را متقاعد به پذیرفتن سمت سرپرست پیكار با بیسوادی (استان فارس) كند. خود بهمنبیگی هم مدیر تعلیمات عشایری بود. در مقابل اصرار بهمنبیگی، مهندس ایزدی امتناع میكرد و میگفت كه همكاری با این رژیم همراه با حفظ استقلال در عمل مقدور نیست و آنها میخواهند كه تابع آنها شوی و در آن صورت دیگر نمیتوانی خدمت مفیدی انجام دهی. بهمنبیگی توضیح میداد كه او در كار تعلیمات عشایری گامهای مثبتی برداشته و كسی هم مانع او نشده است. اما این استدلال او را هم ایزدی با حملهی تندی پاسخ داد. در آخر بهمنبیگی گفت كه اگر مهندس ایزدی قبول نكند والاحضرت شخصاً از او خواهند خواست (كه معنیاش این بود كه در آن صورت دیگر امتناع مقدور نیست) اما ایزدی هم با زرنگی پاسخ داد به والاحضرت بگویید كه چنین تقاضایی نكنند زیرا من نخواهم پذیرفت (یعنی در آن صورت والاحضرت سبك خواهند شد). بهمنبیگی كه مأیوس شده بود بالاخره خداحافظی كرد و رفت. آقا مجدالدین هم فقط ناظر گفتگو بود و بعد از رفتن او كار مهندس ایزدی را تأیید كرد. در اینجا برای اینكه حقی ضایع نشود باید به این نكته اشاره كنم كه بهمنبیگی هم آدم بدی نبود. هرچند با دستگاه سازش كرده بود اما در كار تعلیمات عشایری (كه خود هم از آنها بود. از ایل قشقایی) موفق عمل كرد. دانشآموزان مدارس عشایری بسیار موفق بودند و روش او برای تعلیم نوسوادان بدیع و ابتكاری بود (شاید اصول آن را در خارج فراگرفته بود). خودش هم آدم باسواد و باهوشی بود، از آنها بود كه به هرحال از مزایای همكاری با رژیم استفاده كرد اما تا حد امكان خدمات باارزشی نیز انجام داد. یكبار دیگر كه با چند تن از دوستان به منزل آقامجدالدین محلاتی دعوت شدیم با آقاموسیصدر آشنا شدیم. (بعدها او را به نام امام موسی صدر نامیدند و چنانكه میدانیم در هنگام مسافرت به لیبی مفقود شد). آقا موسی صدر از لبنان آمده بود و هدف از سفرش توضیح روشهای او در لبنان و تشویق دیگران به انجام اینگونه روشها در ایران بود و آقا مجدالدین هم برای همین من و چند تن از همفكران را دعوت كرده بود. آقا موسی صدر در آن هنگام رهبری بخشی از شیعیان لبنان را برعهده داشت و پس از فوت رهبر قبلی جانشین او شده بود. هرچند برای رهبری بسیار جوان به نظر میرسید اما فوقالعاده باانرژی و امیدوار بود. از اقدامات خود تعریف میكرد كه چگونه در جهت سروسامان دادن به وضع اسفبار شیعیان لبنان است. گداها را جمع كرده بودند. صندوقهای خیریه گذاشته بودند تا افراد كمكهای خود را به آن صندوقها بریزند و از آن طریق گداها و بینواها سروسامان داده شوند. بیمارستانها و مؤسسات خیریه برپا كرده بودند و اقداماتی از این قبیل. خیلی با حرارت و امیدوارانه صحبت میكرد و تأثیر سخنانش نیز زیاد بود. قیافهی بسیار باهوش و روشنی داشت. دو سه روز در شیراز مهمان آقامجدالدین بود و پس از آن آقامجدالدین نیز تحت تأثیر كارهای او شروع به یك سری اقدامات مشابه در شیراز كرد كه مهمترین آن ایجاد یك درمانگاه خیریه در خیابان برق شیراز (درمانگاه ولیعصر) بود كه با پول افراد خیر ساخته شد و با همكاری تنی چند از پزشكان اداره میشد.
پس از آقامجدالدین جلسات با حضور آقای حائری تشكیل میشد. علت انتخاب حائری این بود كه او در بین روحانیان آن زمان دارای خصوصیاتی بود كه معمولاً روشنفكرهای مذهبی میپسندیدند. از جمله اینكه اولاً شدیداً ضدرژیم بود. ثانیاّ مطالعات خارج از برنامهی معمول روحانیها داشت و مقداری هم به زبان انگلیسی آشنایی داشت. عربی را هم تا حدودی میدانست. ثالثاً زندگی بسیار ساده و محقرانهای داشت؛ در اتاقی كه برادرش آقای صدرالدین حائری در آن اقامت داشت زندگی میكرد. اگر فرصتی پیش میآمد كار هم میكرد مثلاً مدتی در املاك مهندس ایزدی به كشاورزی مشغول شد كه البته فكر میكنم مدت زیادی طول نكشید. اما به هر حال اگر هم از وجوهات شرعی كمك میگرفت در حداقل ممكن بود. در یك مسجد (فكر میكنم مسجد شمشیرگرها) به عدهای از نوجوانان و جوانان درسهای مذهبی و درس عربی میداد و ضمناً تبلیغات سیاسی ضدرژیم را هم در هیچ فرصتی فراموش نمیكرد. البته نه در حدی كه كلاس و درس او را تعطیل كنند. با بعضی از جوانها كه از نظر سیاسی مستعدتر بودند به طور خصوصی جلسهی آموزش و بحث گذاشته بود. هرچند كه از نظر مذهبی خیلی متعصب و خشك بود ولی سعی میكرد كه در ظاهر تا حد امكان این تعصب را بروز ندهد زیرا باعث پراكنده شدن جوانان میشد.
به هر حال شركت در جلسات هفتگی انجمن اسلامی مهندسان و پزشكان كمكم مرا متوجه انجمن اسلامی دانشجویان كرد. در آن هنگام این انجمن انسجام و یكپارچگی نداشت و متشكل از تعدادی دانشجویان روشنفكر مذهبی بود كه در بعضی امور با هم هماهنگ بودند. در اعتصابات شركت میكردند و گاهی بر حسب مورد جلساتی هم تشكیل میدادند. به تدریج من و چند نفر دیگر از دانشجویان فعالیت این انجمن را تشدید كردیم. اما به تدریج متوجه شدیم كه در یك جمع ناهماهنگ نمیتوان هرنوع فعالیتی را انجام داد لذا انجمن را به شكلی سازمان دادیم كه بتوان فعالیتهای مختلف را به ثمر رساند. بدین ترتیب كه شكل ظاهری انجمن را تقریباً به همان شكل قبلی حفظ كردیم و از آن برای فعالیتهای علنی و معمول استفاده میكردیم. از درون این جمع تعدادی را كه قابل اعتمادتر بوده و ضمناً دارای افكار سیاسی هم بودند در جمع محدودتری (حدود ۱۵ تا ۲۰ نفر) گرد آوردیم و با این جمع فعالیتهای سیاسی و آموزشی را طوری برنامهریزی كردیم كه بتوانند به صورت یك گروه فعال سیاسی مذهبی عمل نمایند كه البته هدف آن در آن زمان محدود به فعالیت در محیط دانشگاه و شهر شیراز بود. در واقع این جمع موتور محرك بسیاری از فعالیتهای سیاسی مذهبی در دانشگاه و شهر شد. اما از درون این جمع نیز جمع دیگری تشكیل دادیم كه فعالیت آن كاملاً مخفی و عمدتاً سیاسی بود و در واقع هدفی كاملاً سیاسی و البته با ایدئولوژی مذهبی را دنبال میكرد. این هسته كه تصمیمگیرندهی بسیاری از فعالیتها و در واقع مغز اصلی انجمن اسلامی به شمار میرفت متشكل از شش نفر بود: مسعود اسماعیلخانیان، مهدی محصل، جواد برائی، جمشید نیر، محمد حسین (؟) كریمی و من.
مسعود اسماعیلخانیان (دانشجوی كشاورزی) و جمشید (دانشجوی مهندسی) اصفهانی، كریمی (اهل شمال – لاهیجان؟) و مهدی، جواد و من هم شیرازی بودیم. (مهدی دانشجوی پزشكی، جواد و من هم مهندسی). جواد، مهدی، مسعود، جمشید و كریمی هم یك سال پایینتر از من بودند یعنی در سال بعد از ورود من به دانشگاه وارد دانشگاه شده بودند (شاید هم بعضی از آنها دو سال بعد، حالا درست در خاطرم نیست.)
ما شش نفر علاوه بر اینكه خودمان برنامهی مطالعاتی داشتیم، برای مطالعات و فعالیتهای گروه دوم و سوم هم برنامهریزی میكردیم ولی بیشتر متوجه آموزش و تربیت گروه سیاسی دوم (۱۵ تا ۲۰ نفر) بودیم. این فعالیتها ادامه داشت تا اینكه در اواخر سال ۱۳۴۵، مسعود اسماعیلخانیان موضوعی را با من و جواد برائی مطرح كرد به این صورت كه جمعی از سیاسی-مذهبیهای تهران برنامههایی شبیه كار ما انجام میدهند با این تفاوت كه از ما جلوتر بوده و افراد تشكیلدهندهی جمع آنها، از نظر سیاسی و مذهبی متشكلتر، پیشرفتهتر و باسابقهتر هستند و اگر موافق باشیم میتوانیم با آنها تماس برقرار كنیم تا فردی را جهت آموزش و برقراری ارتباط مستمر، معرفی نمایند. البته مسعود نام هیچیك از این افراد را نگفت و ما هم متوجه بودیم كه معرفی با نام ضرورتی ندارد ولی از آنجا كه مسعود اسماعیلخانیان كاملاً برای ما شناخته شده و مورد اطمینان كامل بود لذا به حرفهایش اعتماد داشتیم. پس از موافقت من و جواد و مقداری بحث، مقرر شد كه مهدی محصل را هم در جریان قرار دهیم. اما جمع چهارنفرهی ما تصمیم گرفت كه موضوع را فعلاً به اطلاع آقای كریمی و جمشید نرسانیم. زیرا كریمی قبلاً در انجمن ضدبهائی از فعالان عمده بود و هرچند ما او را متقاعد ساخته بودیم كه آن جمع را رها كند اما هنوز هم ته دلش به آنها گرایشی داشت و ضمناً چون در انجمن ضدبهائی، ساواك نفوذ داشت و طبیعتاً كریمی برای آنها كاملاً شناخته شده بود لذا از نظر امنیتی هم آوردن كریمی در جریان جدید، صلاح نبود. در مورد جمشید تصمیم گرفتیم كه بعداً اقدام كنیم یعنی وقتی كه كاملاً مطمئن شویم كه حاضر است در این فعالیت جدید كه طبعاً قابل مقایسه با فعالیتهای قبلی نبود وارد شود. (بعدها در این مورد اقدام شد ولی به جذب كامل او منجر نشد.)
حدود دو هفته پس از تصمیمگیری نهایی، مسعود اطلاع داد كه نمایندهای از تهران در آخر هفته به شیراز خواهد آمد. این نماینده را با اسم «حسین آقا» (حسین روحانی) معرفی كرد البته بدون ذكر نام فامیل یا هر نوع مشخصاتی. بدین ترتیب اولین تماس ما با سازمان (كه بعدها یعنی در سال ۱۳۵۰ به نام سازمان مجاهدین خلق ایران نامگذاری شد) برقرار شد. در همان اولین تماس یعنی در طول دو روزی كه حسین آقا در شیراز بود فهمیدیم كه سازمان، تشكیلاتی است كاملاً مخفی و كار در این سازمان با كارهای قبلی كاملاً متفاوت است. زیرا هدف سازمان بسیار گستردهتر از اهدافی است كه ما در فعالیتهای قبلی داشتیم.
مسؤول سازمانی ما یعنی حسین آقا در فواصل زمانی بین دو هفته تا یكماه، به شیراز میآمد و هربار حدود دو روز در شیراز اقامت داشت و در این مدت به طور تمام وقت مسائل سیاسی، ایدئولوژیك و تشكیلاتی را به ما آموزش میداد و البته هربار نیز كتبی را برای مطالعه میآورد و یا معرفی میكرد كه تهیه كنیم. علاوه بر آن جزوات آموزشی سازمانی را نیز متناسب با پیشرفت برنامه همراه خود میآورد كه با تفصیل مورد بررسی و آموزش قرار میگرفت.
محل تشكیل جلسات در ابتدا یا در منزل جواد بود یا در باغچهی پدر مهدی و یا در منزل ما (من در این هنگام طبقهی دوم یك منزل را اجاره كرده بودم). اما هر سهی این محلها دارای این اشكال بود كه در صورت استفادهی متوالی باعث جلب توجه میشد. به خصوص كه جلسات ما در واقع دو شبانهروز تمام طول میكشید و صحبتها هم طوری بود كه هیچ كس نباید از هیچ بخش از آن مطلع میشد. بدین ترتیب درصدد تعویض منزل برآمدم. برادرم كرامت كه میل داشت مستقل زندگی كند نیز در همین ایام اتاقی برای خود پیدا و به آن نقل مكان كرد. پس از جستجو طبقهی دوم منزلی را پیدا كردیم كه متعلق به فردی بود كه شغل باغبانی داشت و چون مدتی در باغچهی پدر دكتر محصل كار كرده بود و آنها را میشناخت و احترام زیاد میگذاشت لذا با رغبت طبقهی دوم را به ما اجاره داد و خیلی هم از آن خوشحال بود زیرا مستأجر قابل اطمینانی پیدا كرده بود. از طرفی چون خانوادهی دكتر محصل را میشناخت و مورد احترام او بودند هیچگونه كنجكاوی در مورد ما نداشت و همین مهمترین عامل انتخاب آن منزل بود. (یادش به خیر نامش مشهدی خیرالله بود). این منزل در یك كوچهی منشعب از باغشاه قرار داشت و از این نظر نیز كه به دانشگاه نزدیك بود مناسب بود. تا هنگامی كه در تابستان ۴۷ برای گذراندن دورهی سهماههی وظیفه به تهران رفتم در این منزل بودم و جلسات نیز در همینجا تشكیل میشد.
از ابتدای تابستان سال ۴۶ كه دورهی مهندسی ساختمان را (كه در آن زمان 5 سال بود) تمام كردم در دانشگاه استخدام شدم. جریان هم بدین ترتیب بود كه دانشكده درست پس از فارغالتحصیلی اولین دورهی دانشجویان مهندسی تصمیم گرفت كه دورهی فوقلیسانس را كه در آن هنگام دورهی M.S. میگفتند (مخفف Master of Science) باز كند. البته دورهی مهندسی ما خود فوقلیسانس به حساب میآمد و لذا نام این دوره را همان M.S. گذاشته بودند كه معلوم باشد بعد از دورهی مهندسی است. به هر حال برای اولین دورهی M.S. در سه رشتهی مهندسی ساختمان، مهندسی برق و مهندسی شیمی در هر رشته یك نفر پذیرفته شد. اینها عبارت بودند از من در رشتهی ساختمان، محمد توكلی در رشتهی برق و الكترونیك، و مینو (همسرم) در رشتهی مهندسی شیمی. هر سه نفر ما رتبههای اول رشتهی خود بودیم. در حكم استخدامی ما نیز مقرر شده بود كه یك چهارم اوقات را صرف درس (۶ واحد در هر ترم) و سهچهارم را به صورت انجام وظیفهی آموزشی به عنوان كمك مربی كار كنیم. حقوق ما هم چون در واقع به صورت پارهوقت كار میكردیم ۱۶۰۰۰ ریال تعیین شد كه در آن زمان حقوق خوبی بود (اجارهی یك آپارتمان مجهز و نوساز ۳۰۰۰ ریال بود).
با استخدام شدن در دانشكده وضع مالیام هم خوب شد. در آن ایام تعداد مهندسان بسیار كم بود و لذا پیدا كردن كار اضافی هم راحت بود. به همین جهت خود یكی دو كار اضافی هم مثل نظارت ساختمانی یا تدریس در انستیتو تكنولوژی و نظایر آن در هر زمان داشتم (كارهایی كه زیاد وقتگیر نباشد) و لذا مشكل مالی كاملاً حل شد. به همین خاطر خواهرم نیره را نیز از تهران (كه نزد برادرم منوچهر بود) به شیراز آوردم ولی چون خواهرم فاطمه (طیبه) برای او میتوانست حكم مادر را داشته باشد او را به خواهرم سپردم و بدینترتیب در این زمان علاوه بر كرامت، هزینههای زندگی خواهرم نیره را هم تأمین میكردم. در هر ماه كمك مالی به سازمان هم میكردم.
اما مشكلی كه به وجود آمده بود مسألهی سربازی بود. زیرا ادارهی نظام وظیفه اعلام كرده بود كه همهی فارغالتحصیلان باید خود را معرفی كنند. مكاتبات دانشگاه با آن اداره برای یافتن راهحل به جایی نرسید و از طرفی اگر مشكل حل نمیشد مسألهی عمدهای برای دانشگاه به وجود میآمد زیرا دانشگاه پهلوی تعداد زیادی از متخصصان ایرانی مقیم آمریكا را در رشتههای مختلف به خصوص مهندسی و پزشكی استخدام كرده، به ایران آورده بود. حال اگر این عده را به سربازی میبردند كارهای دانشگاه فلج میشد. برای حل این مشكل خود علم كه رئیس دانشگاه بود با شاه مذاكره كرده بود و شاه به ستاد ارتش دستور داده بود كه راهحلی پیدا كنند. این اقدامات تا اواخر پاییز 46 طول كشید و چون هنوز راهحلی پیدا نشده بود نظام وظیفه ما را به خدمت فراخواند. در اوایل زمستان مجبور شدیم به تهران برویم و در قرعهكشی شركت كنیم و قرعهی من به قسمت سپاه دانش افتاد. ما را به پادگان بردند و مقداری لباس و كفش و وسایل سربازی تحویلمان دادند و چند روز هم مرخصی دادند تا برویم و لباسها را اندازه كنیم و خود را آماده نموده و در روز معین به پادگان بازگردیم. من بلافاصله به شیراز آمدم و از این موضوع هم بسیار ناراحت بودم اما درست در همین فاصله بخشنامهای از ستاد ارتش به نظام وظیفه ابلاغ و از آنجا به دانشگاه رسید كه كاركنان هیأت علمی دانشگاه لازم نیست به خدمت اعزام شوند بلكه یك دورهی سه ماهه (معروف به ۱۳ هفتهای) را در تابستان آینده (تابستان ۴۷) به خدمت خواهند رفت و سپس به محل كار خود مراجعت خواهند كرد و بقیهی خدمت را به اصطلاح مأمور خدمت در دانشگاه خواهند بود. هرچند سمت ما در آن هنگام كمكمربی بود اما به هر حال عضو هیأت علمی به حساب میآمدیم لذا شامل من و محمد توكلی نیز گردید. پس از اعلام بخشنامه من بلافاصله به تهران رفتم، لباسها و كفش سربازی را تحویل پادگان داده، با مراجعه به ادارهی نظام وظیفه و گرفتن ابلاغ مربوطه به شیراز بازگشتم.
سال 46 پرتحولترین و مهمترین سال در زندگی من بود و اساس زندگی بعدی من در این سال پایهریزی شد. در این سال از دورهی مهندسی فارغالتحصیل شدم و در دورهی M.S. پذیرفته شدم كه این اساس آیندهی شغلی مرا تشكیل داد. بهبود وضع مالی من از این سال شروع شد. كار سربازیام درست شد. به صورت فعال همكاری با سازمان را گسترش دادم. البته پیوستن ما به سازمان و مقدمات آن چنانكه قبلاً گفتم از اواخر سال ۴۵ شروع شد اما فعالیت جدی و مستمر در سازمان از ابتدای سال 46 صورت گرفت كه بسیاری از وقایع عمدهی زندگی مرا به دنبال داشت. اما از همه مهمتر و تعیینكنندهتر ازدواج من در این سال با مینو بود.
قبلاً گفتم كه من با مینو همدوره و هردو از اولین دانشجویان دانشگاه پهلوی بودیم. در سالهای اول، آشنایی ما بیشتر به صورت همكلاسی و همدانشكدهای بود. هرچند كه من از همان سال اول به او علاقهای پیدا كرده بودم اما هنوز وضع من طوری نبود كه بتوانم ازدواج كنم. با آن مشكلات زندگی و مضیقههای مالی هیچ امكانی برای ازدواج وجود نداشت. از طرفی مینو جز به درس و دانشكده به چیز دیگری توجه نداشت و به من تنها به عنوان یك همكلاسی كه رتبهاول دانشكده بود مینگریست. به تدریج علاقهی من به مینو روز به روز بیشتر میشد.كمكم توانستم نظر مساعد خانوادهی او را نیز به عنوان جوانی قابل اعتماد به خود جلب كنم ولی طبعاً هنوز هیچ صحبتی از ازدواج در میان نبود.
بالاخره پس از فارغالتحصیلی در خرداد ۴۶ و سروسامان دادن به كارها، بعد از چندماه با چند تن از افراد بزرگتر فامیل به خواستگاری مینو رفتم. پدرش هرچند مخالفت نكرد اما پاسخ قطعی را به بعد از روشن شدن وضعیت سربازی من موكول كرد و بالاخره وقتی مشكل سربازی حل شد مجدداً به خواستگاری رفتیم و این بار پدرش موافقت كرد و ما در روز 28 اسفند سال 46 كه مصادف با عید غدیر بود عقد كردیم و مراسم جشن عقد در منزل پدر مینو با حضور افراد فامیل ما و آنها و تعداد زیادی از همكاران دانشگاهی برگزار گردید.
تا ابتدای تابستان ۴۷ كه برای گذراندن دورهی سربازی (13 هفتهای) به تهران رفتم در منزل خیابان باغشاه اقامت داشتم. در این مدت آشنایی ما با سازمان هرروز بیشتر میشد و تا آغاز تابستان ۴۷ به صورت كادرهای اصلی و در واقع ردهی دوم (بعد از هستهی اصلی و اولیهی سازمان كه مشتمل بر كادر مركزی و كادرهای خیلی نزدیك به مركزیت بود) درآمده بودیم. در این مدت چنانكه گفتم در ابتدا حسین روحانی و سپس دكتر طباطبایی (كه با اسم مستعار ایرج به شیراز میآمد) مسؤول ما بودند. اما پس از رفتن به تهران برای گذراندن دورهی آموزش نظام وظیفه، با كادرهای اصلی و مركزی سازمان (البته نه با اطلاع از مشخصات كامل آنها) آشنا شدم. قبل از ادامهی اتفاقات بعدی، لازم است كه مختصری در مورد محتوای تعلیمات سازمان و نحوهی كار و سازماندهی آن بیان كنم.
سازمان مجاهدین كه در ابتدا فقط نام سازمان را داشت و هنوز هیچ نام مشخصی را برنگزیده بود (زیرا نیازی نبود) در سال ۴۴ توسط سه نفر از فعالان جوان كه سابقهی فعالیت ملی-مذهبی و به ویژه در نهضت آزادی داشتند پایهریزی شد. این سه نفر پس از شكست مبارزات جبههی ملی و نهضت آزادی (كه باعث چند ماه به زندان افتادن آنها نیز شده بود) و جریان 15 خرداد 42 به این نتیجه رسیده بودند كه دوران مبارزات علنی و قانونی و یا حزبی و پارلمانی و خلاصه مبارزات رفرمیستی و اصلاحطلبانه در ایران به سر رسیده است و سركوب قیام ۱۵ خرداد را باید نقطهی عطف مبارزه در ایران دانست زیرا رژیم نشان داده است كه از هیچ نوع اقدام سركوبگرانه خودداری نخواهد كرد و هیچ مخالفتی را نیز برنخواهد تافت. لذا تنها راه، مبارزهی زیرزمینی و مخفی از طریق ایجاد تشكیلات و سازمان مخفی است و بنابراین اقدام به ایجاد سازمان كردند. این سه نفر عبارت بودند از محمد حنیفنژاد، سعید محسن و فردی با نام كوچك و مخفف «عبدی». (نام كامل او را فراموش كردهام). محمد حنیفنژاد و سعید محسن امروزه كاملاً شناختهشده هستند اما چون عبدی از نیمهی راه سازمان را رها كرد كمتر كسی او را میشناسد.
محمد حنیفنژاد دارای شخصیتی قوی، هوشی سرشار، كلامی دلنشین ولی قاطع و قد و قامت بلند و بسیار ورزیده بود. سعید محسن هرچند به پای محمد نمیرسید اما او نیز بسیار باهوش و بامطالعه و ضمناً خیلی خوشاخلاق بود. در بحث و صحبت و آموزش و تحلیل سیاسی و مذهبی هردو استاد بودند هرچند كه محمد برجستهتر بود. با وجود اینكه هردو به مبانی مذهبی اعتقاد كامل داشتند (به ویژه محمد كه در تحلیلهای ایدئولوژیك برجستهتر از همه بود) اما بسیار روشنبین و فارغ از هرگونه تعصب بودند.